گنجور

 
خواجوی کرمانی

برافکن سایبان ظلمت از نور

که یاد از روی خوبت چشم بد دور

رخت در چشم ما نورست در چشم

نظر بر طلعتت نور علی نور

بیاقوتت برات آورده سنبل

ز ریحان تو در خط رفته کافور

ترا بر جان من فرمان روانست

که سلطان آمرست و بنده مأمور

بهشتی روی اگر در گلشن آید

تو پنداری که این خلدست و آن خور

گرم روی زمین گردد مصوّر

نبیند ناظرم جز روی منظور

ز بادامش حریفان نیمه مستند

ولی آن ماهرخ در پرده مستور

ز لعلش بوسه ئی می خواستم گفت

نباید داد شیرینی برنجور

از آن خواجو بیاقوتش کند میل

که دایم آب خواهم طبع محرور