گنجور

 
خواجوی کرمانی

چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند

با من خسته برآنند که از پیش برانند

می کشند از پی خویشم که بزاری بکشندم

که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند

صبر تلخست و طبیبان ز شکر خنده ی شیرین

همچو فرهاد بجر شربت زهرم نچشانند

ایکه بر خسته دلان می گذری از سر حشمت

هیچ دانی که شب هجر تو چون می گذرانند

گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان

صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند

چه تمتّع بود ارباب کرم را ز تنعم

گر نصیبی بگدایان محلّت نرسانند

بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم

آبم این طایفه بی روی تو بر لب نچکانند

آنچنان بسته ی زنجیر سر زلف تو گشتم

که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند

عارفان تا که بجز روی تو در غیر نبینند

شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند

جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن

عاقلان معنی این نکته ی باریک ندانند

خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی

اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode