گنجور

 
خواجوی کرمانی

شبی ز درد شکم بیخبر بیفتادم

چنانک جامه ی جان چاک می زدم ز الم

چو آفتاب بر آمد شدم بنزد طبیب

که بهر ریش درونم بیان کند مرهم

طبیب گفت که خود را بهر طریق که هست

مجال ده بجانب خدایگان عجم

ز خوان او اگرت لقمه ئی بدست آید

بخور که نیست دوائی جز آن به درد شکم

 
 
 
عنصری

دژم شده ست مرا جان از آن دو چشم دژم

بخم شده ست مرا پشت از آن دو زلف بخم

لبم چو خاک درو باد سرد خواسته شد

دلم بر آتش وز دیده گشته وادی زم

مشعبد است غم عشق هر کجا باشد

[...]

فرخی سیستانی

همی روم سوی معشوق با بهار بهم

مرا بدین سفر اندر ،چه انده ست و چه غم

همه جهان را سر تا بسر بهار یکیست

بهار من دو شود چون رسم به روی صنم

مرا بتیست که بر روی او به آذرماه

[...]

قطران تبریزی

خلاف بود همیشه میان تیغ و قلم

کنون ببخت ملک متفق شدند بهم

چگونه کلک که بر دشمنان و بر یاران

از اوست راحت و محنت از اوست شادی و غم

ضعیف جسم و تن خصم از او شده است ضعیف

[...]

مسعود سعد سلمان

نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم

کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم

چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ

مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم

بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۲۶ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
امیر معزی

گهی ز مشک زند برگل شگفته رقم

گهی ز قیر کشد بر مه دو هفته قلم

گهی زندگره زلف او سر اندر سر

گهی شود شکنِ جَعدِ او خَم‌ اندر خَم

رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه