گنجور

 
خواجوی کرمانی

شبی ز درد شکم بیخبر بیفتادم

چنانک جامه ی جان چاک می زدم ز الم

چو آفتاب بر آمد شدم بنزد طبیب

که بهر ریش درونم بیان کند مرهم

طبیب گفت که خود را بهر طریق که هست

مجال ده بجانب خدایگان عجم

ز خوان او اگرت لقمه ئی بدست آید

بخور که نیست دوائی جز آن به درد شکم