شبی ز درد شکم بیخبر بیفتادم
چنانک جامه ی جان چاک می زدم ز الم
چو آفتاب بر آمد شدم بنزد طبیب
که بهر ریش درونم بیان کند مرهم
طبیب گفت که خود را بهر طریق که هست
مجال ده بجانب خدایگان عجم
ز خوان او اگرت لقمه ئی بدست آید
بخور که نیست دوائی جز آن به درد شکم