گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون سرخ گل بر آمد ازین سبز بوستان

آفاق شد ز مرغ سحر خوان پر از فغان

خاتون نیمروز برون آمد از افق

از روی دلفروز بر افکند طیلسان

پیدا شد از افق علم خسرو ختا

وز دیده گشت رایت شاه حبش نهان

من گشته از روان بری و جان ز تن ملول

دل کرده از قدح سبک و سر ز می گران

رفتم بصف صفه نشینان شهر قدس

دیدم جماعتی همه گویای بیزبان

مستنشق روایح بستانسرای خلد

مستنطق بدایع سکّان لامکان

حرف وجود شسته ز لوح مکونات

خط عدم کشیده در آیات کن فکان

لاهوتی و سباسب ناسوت زیر پی

ناسوتی و مراکب لاهوت زیر ران

چون بحر در تموج و از موج بر کنار

چون شمع در میانه و از جمع بر کران

منظور عین ناظر و ناظر همه نظر

صورت همه معانی و معنی همه بیان

قائم بجوهر دل و دل خالی از عرض

در بیخودی یقین وز خود مانده در گمان

اورادشان ثنای وزیر جهان خدیو

تسبیحشان دعای خدیو جهان ستان

دیدم در آن میانه بزرگی فرشته وش

اقطاب را امام و امم را خدایگان

در بر ز اطلس فلک سیمگون لباس

بر سر ز چتر زرکش خورشید سایبان

پرسیدم از خرد که چه قومند و حال چیست

کاینان نهاده اند در این روضه آشیان

قطب فلک که دید روان گشته بر زمین

نقش ملک که دید عیان گشته در جهان

این زمره ساکنان بهشتند یا ملک

وین خطه تختگاه عراقست یا جنان

دل را که بود معتکف آستان شوق

آمد ندای هاتف غیبی بگوش جان

کان خواجه فخر دولت و دینست کز علو

شد پایمال همت او فرق فرقدان

کاورد بهر تهنیت صحّت وزیر

روحانیان عالم جانرا بمیهمان

زین مژده بسکه سیم و زر افشاند در عراق

امروز کس نمی دهد از مفلسی نشان

در دور آن بزرگ فلک قدر در جهان

کس بی نوا نماند خصوصاً در اصفهان

شاه فلک که قیصر قصر زبرجدست

بادش فتاده همچو کدائی بر آستان