گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای پیکر منور محرور خوی چکان

ثعبان آتشین دم روئینه استخوان

گوئی سمندری که در آتش کنی قرار

یا مرغ آبیی که در آبت بود مکان

با آتشت مقارنه از خاکت ارتفاع

با اخترت مقابله با رأست اقتران

اوج تو در حضیض و وبال تو در هبوط

وضع تو بر اثیر و بخارت بر آسمان

از چرخت استفاضت و از بحرت اجتناب

هم چرخ زیر دستت و هم بحر زیر ران

با خاک در تواضع و از باد محترز

در آتشت نشیمن و در آیت آشیان

ترکیبت از طبایع و مستغنی از خواص

در موقفت جهنم و در ساحتت جنان

خاکست طینت تو و با آب هم مزاج

دلوست طالع تو و با چرخ همعنان

از آبت استطاعت و از آتشت نظام

با آبت استقامت و با آتشت قران

هم دیو در هوای فضایت گرفته انس

هم انس در مصاحبتت پروریده جان

سطح تو دلگشای و مقام تو دلپذیر

صحن تو دلنشین و هوای تو دل نشان

در تحت تست دوزخ و در صحن باغ خلد

در جیب تست گلخن و در جوف گلستان

همواره در فضای تو هم دیو و هم پری

پیوسته در هوای تو هم پیر و هم جوان

چون کی جدا نمی شوی از تخت یکنفس

چون جم گزیر نیستت از جام یک زمان

از باد و خاک و آتش و آبت زیان مباد

تا باد و خاک و آتش و آبست در جهان

محروریی و دفع حرارت کنی بآب

لیکن ترا ز فرط رطوبت بود زیان

هر دم که از جگر نفس سرد بر کشی

در دم ز چشمهات شود چشمه ها روان

خلقی فرو بری ز زن و مرد دم بدم

یک یک بر آوری همه را دیگر از دهان

در آب و آتشی ز دل گرم و چشم تر

چون دشمنان خسرو کیخسرو آستان

چرخت بسال هفتصد و چار پنج و شش

چون مه تمام کرد بمهر خدایگان

صاحبقران مبارز دین صفدر عجم

شاه فلک نشین و امیر ملک نشان

انکو روان رستم زال از حیای او

چون آب خوی بر آورد از خاک سیستان

از بیم نوک خنجر گردون شکاف او

شیر فلک برون جهد از راه کهکشان

آبست پیش خنجر او تیغ اردشیر

خاکست نزد منظر او کاخ اردوان

عاجز ز کنه رفعت او وهم دور بین

قاصر ز درک رتبت او عقل خرده دان

روزی که تیر موی شکاف دلاوران

چون موی سر برون زند از فرق فرقدان

از نوک ناوک و سم اسبش برآورند

شیر سپهر غرش و گاو زمین فغان

ای در زبان سخن بثنای تو کامکار

وی در دهان زبان بدعای تو کامران

شطری ز کارخانه ی حکم تو کائنات

سطری ز کارنامه ی علم تو کن فکان

گیتی بطبع عنصریت گشته ی مدح گوی

واختر برای انوریت گشته مدح خوان

کف بر دهن فکنده زرشک دل تو بحر

بر خاک ره نشسته ز دست کف تو کان

قلب فلک شکسته سنانت بحکم آنک

روئین تنست رمحت و افلاک هفتخوان

هر حلقه ئی ز چین کمند تو روز کین

بر چرخ بسته تیر فلک را بریسمان

انداخته کمان تو زه در دهان تیر

برده زبان کلک تو آب از رخ سنان

تیغت سماک رامح و زو رأس را هراس

تیرت شهاب ثاقب زو دیو را هوان

چون حجت حسام تو برهان قاطعست

شمع فلک ز بهر چه بیرون کشد زبان

هر دم ز تیر موی شکاف تو مشتری

افغان زه بر آورد از خانه ی کمان

شاید که چرخ سرکش که رو چو بندگان

بندد کمر ز منطقه پیش تو بر میان

تا گاو آسمان نکند قصد سنبله

تا راه کهکشان نبود راه که کشان

با داقضیم تو سنت از خرمن قمر

وانگه کمینه ز اخته چیان تو توامان

جاه تو بر دوام و جلال تو مستدام

ملک تو بیزوال و بقای تو جاودان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode