گنجور

 
خواجوی کرمانی

من ببال کبریا در اوج وحدت می پرم

بشنو آواز ملایک از طنین شهپرم

ترجمان قایل وحیست در اطوار غیب

خامه معجز نمای و طبع حکمت پرورم

عکس عالم در وجود خویش بینم منعکس

ور ز من باور کنی آئینه ی اسکندرم

تیغ نطقم جاری است از شرق تا اقصای غرب

گرچه حرفی نیست مانند زبان خنجرم

گر برد روح الامین بر آسمان اشعار من

مصحف کرّوبیان گردد سواد دفترم

تا سبق بردم بقوس قامت از گردون پیر

شد دل دانشورم تیر و دو پیکر پیکرم

چون بنات طبع را از پرده می آرم برون

پرده ی دوشیزگان عالم جان می درم

نغمه ی مرغان عرشی می کند چرخ استماع

از صریر کلّک دستان ساز معنی گسترم

قند مصری گر رسد در گفته ی شیرین من

آبگردد از حیای شعر همچون شکرم

هر نفسی کآهی بر آرم از درون تابناک

همو صبح از دل بر آید آفتابی انورم

شمع جمع فطرتم خوانند و من مانند شمع

از سراندازی که هستم در مجامع سرورم

چون بعزم عالم بالا علم بیرون زنم

خسرو انجم که باشد یک سوار از لشکرم

ایکه می گوئیکه بیجوهر عرض موجود نیست

از غرض بگذر که من در اصل فطرت جوهرم

من نه این موجود معدومم که می بینی مرا

غیر از این صورت تصور کن وجودی دیگرم

تا بزیر کله ی توفیق دارم تکیه گاه

نو عروس عصمت آید هر شبی در بسترم

من کلیم طور توحیدم نه هامان سیرتم

من مسیح مهد تحقیقم نه رهبان مخبرم

گرچه همچون قطب گردون در تجرد ثابتم

دختران نعش را در چار مذهب شوهرم

ساقی قدسم چو جام لا یزالی می دهد

کی بمیرم کز کف خضر آب حیوان می خورم

گر بصورت ساکن دیر مغانم می نهند

سالکان راه ایمان را بمعنی رهبرم

صبح اگر قرصی خورن بینم که خوانسالار چرخ

بر کنار سفره ی همت نهد قرص خورم

چون بآهنگ صبوحم زهره در چرخ آورد

پر می روشن شود از چشمه ی خور ساغرم

من که در ملک قناعت کوس محمودی زنم

کی بود چشم طمع بر تاج و تخت سنجرم

گر بدامن زر بریزد بر سرم هر بامداد

من کجا از سکه شاه فلک یاد آورم

تا مرا در خطه ی وحدت خطابت داده اند

هفت گردون نیست الا یک ترنج از منبرم

من که با عیسی بباغ قدس دارم جلوه گاه

از خری باشد گر آید یاد قصر قیصرم

از بت و بتگر تبرّا کرده ام همچون خلیل

لیکن ار نیکو ببینی هم بتم هم بتگرم

چون نگشتم ملتفت هرگز بمال نه پدر

ای پسر نام جهاز چار مادر کی برم

اخترم میراث گیر نه فلک خواند ولیک

طفل را هم گر بهفت اختر فرود آید سرم

نیستم ممنون آبا زانک از فیض بقا

بی پدر پرورد چون عیسی مریم مادرم

زان بروشن گوهری مشهور افاقم که چرخ

همچو تیغ آفتاب از نور یابد گوهرم

کی بهر صورت دهم چون بادبان دل را بباد

زا برای آنک در دریای معنی لنگرم

گرچه در منصوبه بازی فادرم از ده هزار

چون ببینی از جهات خویشتن در ششدرم

گردد از دور فلک سیاره دامنگیر من

ور نه من فارغ ز چرخ پیر نیلی چادرم

گر بچشم خویش بینم نقش خود را در خیال

در خال خود بچشم خویش بینی بنگرم

گرچه از دریا و کان یکجو مرا محصول نیست

حاصلات کان و دریا را بیک جو نشمرم

همچو سرو و سوسنم آزاد بینند از جهان

گر زمانه تاج زر بر سر نهد چون عبهرم

گر بهر سازم که بنوازد بسازم با فلک

شاید ار بر دف بموید زهره ی خنیاگرم

من که در عالم نمی گنجم ز فرط کبریا

روشنست این همچو خور کاین خانه نبود در خورم

گر فرود آید بچرخ سیمگون مانند تیر

خسرو مشرق ز سر تا پای گیرد در زرم

می نهندم نغمه ساز گلشن روحانیان

چون تذرو بوستان عترت پیغمبرم

می دهندم خلعت از دولتسرای قدسیان

تا درین محنت سرا مدحت سرای حیدرم

کی رسم در ساکنان عالم علوی مگر

خویش را بگذارم و زین دیر سفلی بگذرم

گر مرا از دام خواجو باشد اومید نجات

بال بگشایم وزین سبز آشیان بیرون پرم