گنجور

 
خواجوی کرمانی

دوش چون شاه حبش بیرون خرامید از حرم

راستیرا همچو سرو از در درآمد دلبرم

مجمر و شمع و شراب آوردم و نقل و کباب

گفتم امشب با سر زلفش بپایان آورم

هر زمان با خویش می گفتم که بعد از مدتی

این منم در صحبت جانان که جان می پرورم

بختم از خواب گران برجست و این بشنید و گفت

گر بخوابش دیدمی هرگز نبودی باورم

شمع را دیدم که با مجمر زبان بیرون کشید

گفت کز خون جگر هر چند پر شد ساغرم

جام نوشین چون نهم بر دست پنداری جمم

ور بتخت زر برآیم راست گوئی نوذرم

شام چون بر زرده ی زرین لگن گردم سوار

قلب شب با تیغ گوهر آگین بر درم

سرکشی گردن فرازم لعبتی نوشین لبم

کوکبی عالم فروزم شاهدی مه منظرم

گرچه در گیتی نمائی دم ز جام جم زنم

هم درفش کاوه هم ضحاک افعی پیکرم

هر کرا بزمیست او را من چراغ مجلسم

هر کجا جمعیست آنجا من گواه محضرم

همچو جدول خط شنگرفی کشم بر چهره لیک

راستی را در سواد شب تو گوئی مسطرم

شهسواری آتشین تیغ و مرصع جوشنم

نیزه داری سیمگون خفتان و زرین مغفرم

جام نوشین نوشم و ساغر نبینی بر کفم

دلق شمعی پوشم و کسوت نیابی در برم

گر کسی زرینه منقار و زر افشان مخلبم

شاهبازی تیز پرواز و درفشان شهپرم

همدم پروانه ام اما بصورت طوطیم

از مگس دارم نژاد اما بمعنی شب پرم

گرم شد مجمر پس اندر دم جوابش داد و گفت

کای دراز کشتنی تا کی دهی درد سرم

من بسوز سینه دامن گیر ماه نخشبم

من بدود دل هوا خواه نگار بر برم

همنشین ماهرویان ختا و خلخم

همدم نسرین برای قندهار و کشمرم

پیکری گوهر نگارم و ز جواهر زینتم

لعبتی سیمین عذارم و زلآلی زبورم

بوستان نارم و گوئی ترنجی از زرم

نافه ی تاتارم و گوئی که گوئی عنبرم

بزمگاه آتشین رویان عودی برقعم

جلوه گاه نار پستانان مشگین چادرم

همدم روحم از آن روح مشام راجم

دائر دیرم از آن پیوند روح قیصرم

طبّله عطار تاتارم نه چینی حقه ام

کوره ئی با کوره ی جانم نه زرین مجمرم

تا چه برجم زانک گاهی ثابتم گه منقلب

تا چه درجم زانک هم پر لعل و هم پر گوهرم

گر جگر می سوزد از شیرینی شکّر مرا

خسروان را جان شیرین می فزاید شکّرم

هر نفس خورشید روئی را بود با من قران

لاجرم هر ساعتی در احتراقست اخترم

پایگاهم بین که هم زانوی سرداران شوم

دستگاهم بین که همدست بتان آذرم

زورق زرین مشکین بادبانم وانگهی

در محیط مجلس آتش گذاران لنگرم

عودی پرده سرایم زانکه هستم خوش نفس

گرچه هرگز کس نمی گوید که من خنیاگرم

رود من پر ساز باشد گر بسوزد عود من

نایم اندر چنگ باشد گر نباشد مزمرم

از که داری رنگ و مقراضت که راند اخر بگوی

زانک من باری ترا از خرقه پوشان نشمرم

گر ملمع باشدت دلق و مشمّع پیرهن

در میان دلقت از زنّار نبود کافرم

نطع در بزم افکنی گوئی که میر مجلسم

تیغ بر گردونه کشی گوئی که شاه خاورم

گر بود سرخاب فرزندت نه من روئین تنم

ور تو داری مجلس سامی نه من زال زرم

ناقصی معتّلی و آنگه لفیفی لازمست

من صحیحی در محل رفع و طیبت مصدرم

شمع گفت ای تیز مغز گرم سودای خموش

من مه سیمین سریر و شاه زرین افسرم

قبّه ی پیروزه گر خضرا بود من اخضرم

زهره بربط زن ار زهرا بود من ازهرم

شامی شب خیز بزم افروز رومی طلعتم

حور آتس روی عنبر موی مشکین معجرم

خضرم و همچون سکندر از سیاهی دم زنم

ور ببینی روشنم آئینه اسکندرم

هر که بیند نور من داند کی ناری آبیم

وانک چیند نور من گوید که ناری پر برم

بولهب خوانندم از بی مهری اما هر شبی

در صوامع اشک می بارم تو گوئی بوذرم

انوری باشد اگر روشن بدانی نسبتم

عنصری باشد اگر نیکو ببینی جوهرم

از سنائی دم زنم در بیتم ار بحثی رود

وز امامی بازگویم چون بمسجد ره برم

دیده ی پروانه چون در شام بر روم اوفتد

جان بپایم در فشاند در زمان چون بنگرم

پیش روی شمس زرگر گر بمیرم دور نیست

زانک زنبورست در اصل طبیعت مادرم

گاه در محرابها بر چهره بارم اشک گرم

گاه در میخانه ها جام می نوشین خورم

قایم اللیلم ولی در شام باشد معبدم

صایم الدهرم ولی مستغنی از خواب و خورم

گر نباشد خامشی و آتش زبانی ورد من

بر نیاید سر بصدر صاحب دین پرورم

اختر برج معالی گوهر درج جلال

آفتاب دین و دولت منبع جود و کرم

زبده دوران غیاث الدین کهف الخافقین

انک گر گوید سزد کز هفت کشور برترم

آصف جمشد قدر و حاتم عیسی دمم

صاحب خسرونشان و خضرا فریدون فرم

من همان گردون جنابم کز علّو مرتبت

توتیای چشم هفت اختر بود خاک درم

در جهان دین و دولت از جهانداری شهم

بر سریر ملک و ملت از سرافرازی سرم

از علّو قدر و رفعت آسمانی ثابتم

وز فروغ نور و رایت آفتابی انورم

سرفرازان بر سر سیاره تاجم می دهند

لاجرم چون تاج بر گردن فرازان سرورم

گردم از مهرم زند گردون عجب نبود چو صبح

زانکه در گیتی گشائی آفتابی دیگرم

صاحبا شاید که برگیری ز خاک ره مرا

زانک همچون مردم چشم خود اصلی گوهرم

من همان مرغم که چون پرواز کردم ز اشیان

گشت خاک آستانت مدتی آبشخورم

آتش دل آبرویم برد و من در پیچ و تاب

چون رسن زین چنبری چرخ زمرّد چنبرم

دیده و لب خشک و تر دارم درین غم کز چه روی

از تر و خشک جهان نبود جز این خشک و ترم

خویشتن را بر رکابت بسته ام ور نی مرا

کی تو بر فتراک بندی زانک صید لاغرم

هفت جلد چرخ زیبد دفتر و دیوان من

گر بود بیتی بمدحت بر کنار دفترم

هر کرا بینم بجز مدحت نرانم بر زبان

هر کجا باشم بجز راه دعایت نسپرم

هر شبت معراج و هر روزت ز نو نوروز باد

تا بمعراج مدیحت از کواکب بگذرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode