گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای باقبال تو با برگ و نوا خرس و خروس

وی خرد خوانده بداندیش ترا خرس و خروس

قهر و لطفت چو مؤثر شده در ملک وجود

زشت روی آمده و خوب لقا خرس و خروس

غضب و عنف تو چون کرده تصور دد و دام

مانده در سلسله ی خوف و رجا خرس و خروس

طبعت ار چشم تغیر فکند در عالم

تاجدار آید و پشمینه قبا خرس و خروس

خصمت ارشیر سیاهست و گر باز سپید

بهمه رنگ بود در بر ما خرس و خروس

اگرش کسوت پر طاس و قبای فنکست

خواندش اختر پیروزه وطا خرس و خروس

ور شود سرو خرامنده ی بستان جلال

برکنندش ز زمین همچو گیا خرس و خروس

آفرینش همه در رقبه ی فرمان تواند

از مه و ماهی و فیل و پشه تا خرس و خروس

در طربخانه ی بخت تو ز خوش نغمه ی چرخ

از مه و مشتری افزون ببها خرس و خروس

نبود هیچ عجب گر ز ره شهوت و آز

بازگردند بدوران شما خرس و خروس

رنج بدخواه ترا روی شفا نیست مگر

فضله ی خویش دهندش بدوا خرس و خروس

بستن و خستن و بگرفتن و کشتن خواهد

دایم از بهر حسودت ز خدا خرس و خروس

گر شود عنف تو از راه تحکّم مانع

نروند از عقب حرص و هوی خرس و خروس

عاقلان جمله برینند که ممکن باشد

گر بعهد تو شوند از عقلا خرس و خروس

دشمن خیره سرت چون بقفا کشته شود

همچنان کینه کشندش ز قفا خرس و خروس

بد سگالان ترا تا بنشانند از پای

ننشیند دمی از سرپا خرس و خروس

چونکه افضال تو بر سائر و طائر تابد

فضال آیند ز عالم بذکا خرس و خروس

ور زرای تو بیابند فروغی گردند

پورسینا و سنائی ثنا خرس و خروس

هر که بدگوی تو باشد مدهش در دل راه

که بدریا نتوان کرد رها خرس و خروس

کی زمن دست بدارند که هرگز نکنند

رقص و رامشگری از باد هوا خرس و خروس

چه ردیفست که از بنده طلب داشته اید

که نگفتست کسی از شعرا خرس و خروس

من درین شهر نه بازی گرم و مرغ فروش

که بود خاطر من اینهمه با خرس و خروس

مدعی گو برو و هرچه توان گفت بگوی

که بود هرزه رو و هرزه درا خرس و خروس

سخنم بحر محیطست و از و می دانم

که نیارند برون شد بشنا خرس و خروس

بنگر این عرصه که بر وی زده ام خیمه نظم

همه پیرامن او ساخته جا خرس و خروس

تا از این دامگه شش در خاکی نبرند

ره بنه بارگه و هست سرا خرس و خروس

عیش بدخواه تو آن باد که در پرده ی جان

بودش چنگ زن و پرده سرا خرس و خروس