ای باقبال تو با برگ و نوا خرس و خروس
وی خرد خوانده بداندیش ترا خرس و خروس
قهر و لطفت چو مؤثر شده در ملک وجود
زشت روی آمده و خوب لقا خرس و خروس
غضب و عنف تو چون کرده تصور دد و دام
مانده در سلسله ی خوف و رجا خرس و خروس
طبعت ار چشم تغیر فکند در عالم
تاجدار آید و پشمینه قبا خرس و خروس
خصمت ارشیر سیاهست و گر باز سپید
بهمه رنگ بود در بر ما خرس و خروس
اگرش کسوت پر طاس و قبای فنکست
خواندش اختر پیروزه وطا خرس و خروس
ور شود سرو خرامنده ی بستان جلال
برکنندش ز زمین همچو گیا خرس و خروس
آفرینش همه در رقبه ی فرمان تواند
از مه و ماهی و فیل و پشه تا خرس و خروس
در طربخانه ی بخت تو ز خوش نغمه ی چرخ
از مه و مشتری افزون ببها خرس و خروس
نبود هیچ عجب گر ز ره شهوت و آز
بازگردند بدوران شما خرس و خروس
رنج بدخواه ترا روی شفا نیست مگر
فضله ی خویش دهندش بدوا خرس و خروس
بستن و خستن و بگرفتن و کشتن خواهد
دایم از بهر حسودت ز خدا خرس و خروس
گر شود عنف تو از راه تحکّم مانع
نروند از عقب حرص و هوی خرس و خروس
عاقلان جمله برینند که ممکن باشد
گر بعهد تو شوند از عقلا خرس و خروس
دشمن خیره سرت چون بقفا کشته شود
همچنان کینه کشندش ز قفا خرس و خروس
بد سگالان ترا تا بنشانند از پای
ننشیند دمی از سرپا خرس و خروس
چونکه افضال تو بر سائر و طائر تابد
فضال آیند ز عالم بذکا خرس و خروس
ور زرای تو بیابند فروغی گردند
پورسینا و سنائی ثنا خرس و خروس
هر که بدگوی تو باشد مدهش در دل راه
که بدریا نتوان کرد رها خرس و خروس
کی زمن دست بدارند که هرگز نکنند
رقص و رامشگری از باد هوا خرس و خروس
چه ردیفست که از بنده طلب داشته اید
که نگفتست کسی از شعرا خرس و خروس
من درین شهر نه بازی گرم و مرغ فروش
که بود خاطر من اینهمه با خرس و خروس
مدعی گو برو و هرچه توان گفت بگوی
که بود هرزه رو و هرزه درا خرس و خروس
سخنم بحر محیطست و از و می دانم
که نیارند برون شد بشنا خرس و خروس
بنگر این عرصه که بر وی زده ام خیمه نظم
همه پیرامن او ساخته جا خرس و خروس
تا از این دامگه شش در خاکی نبرند
ره بنه بارگه و هست سرا خرس و خروس
عیش بدخواه تو آن باد که در پرده ی جان
بودش چنگ زن و پرده سرا خرس و خروس