گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

گلی برنگ تو از غنچه بر نمی آید

بتی بنفش تو از چین بدر نمی آید

مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا

ز پا فتادی و عمرت بسر نمی آید

چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد

که یادت از من خسته جگر نمی آید

شدم خیالی و در هر طرف که می نگرم

بجز خیال توام در نظر نمی آید

بیار باده ی گلگون که صبحدم زخمار

سرم چو نرگس مخمور بر نمی آید

بجز مشاهده دوستان نباید دید

چرا که دیده بکاری دگر نمی آید

که آورد خبری زان بخشم رفته ی ما

که مدتیست که از وی خبر نمی آید

ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد

که سیل خون دلش در کمر نمی آید

با شک و چهره ی خواجو کی التفات کند

کسی که در نظرش سیم و زر نمی آید