گنجور

 
خواجوی کرمانی

گلی برنگ تو از غنچه بر نمی آید

بتی بنفش تو از چین بدر نمی آید

مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا

ز پا فتادی و عمرت بسر نمی آید

چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد

که یادت از من خسته جگر نمی آید

شدم خیالی و در هر طرف که می نگرم

بجز خیال توام در نظر نمی آید

بیار باده ی گلگون که صبحدم زخمار

سرم چو نرگس مخمور بر نمی آید

بجز مشاهده دوستان نباید دید

چرا که دیده بکاری دگر نمی آید

که آورد خبری زان بخشم رفته ی ما

که مدتیست که از وی خبر نمی آید

ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد

که سیل خون دلش در کمر نمی آید

با شک و چهره ی خواجو کی التفات کند

کسی که در نظرش سیم و زر نمی آید