گنجور

 
خواجوی کرمانی

بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست

بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست

در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته ام

تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست

ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپچ

بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست

مرغ جانرا تا نسوزد ز آتش دل بال و پر

پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست

در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص

روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست

منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران

بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست

آتش عشقش دلم را زنده می دارد چون شمع

ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست

یکنفس بی اشک می خواهم که بنشینم ولیک

در میان بحر بی دُردانه نتوانم نشست

اهل دل گویند خواجو از سر جان بر مخیز

چون نخیزم زانک بی جانانه نتوانم نشست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode