گنجور

 
خواجوی کرمانی

پری رخا منه از دست یکزمان شیشه

قرابه پر کن و در گردش آر آن شیشه

کنونکه پرده سرا زهره است و ساقی ماه

شراب چشمه خورشید و آسمان شیشه

خوشا میان گلستان و جام می برکف

کنار پر گل و نسرین و در میان شیشه

مرا چو شیشه ی می دستگیر خواهد بود

بده بدست من ای ماه دلستان شیشه

روان خسته ام از آتش خمّار بسوخت

بیار و پر کن از آن آتش روان شیشه

شدم سبکدل و گردد ز تیزی و گرمی

برین سبک دل دیوان سرگران شیشه

بیا که این دل مجروح ممتحن زده است

بیاد لعل تو بر سنگ امتحان شیشه

دل شکسته برم تحفه پیش چشم خوشت

اگرچه کس نبرد پیش ناتوان شیشه

ز شوق آن لب چون ناردان کنم هر دم

ز خون دیده پر از آب ناردان شیشه

براستان که بسی خستگان نازک دل

شکسته اند برین خاک آستان شیشه

لب تو آب شد و جان بیدلان آتش

غم تو کوه دل تنگ عاشقان شیشه

مطّیه سست و همه راه سنگ و صاعقه سخت

کریوه برگذر و بار کاروان شیشه

ترا که شیشه ی می داد و می دهد خواجو

برو بمجلس مستان و میستان شیشه

چو شیشه گر لبت از تاب سینه جوشیدست

مدار بی لب جوشیده یکزمان شیشه