برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
بسرا پرده ی آن ماهت اگر راه بود
برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو
تا ببینی دل شوریده ی خلقی دربند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو
در دم صبح بمرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خود روی که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که زمن آزادست
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو
ساقیا جامه ی جان من دردیکش را
بنم جام چنان شوی که من دانم و تو
چه توان کرد که بیرون زجفا کاری نیست
خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو
آه اگر داد دل خسته ی خواجو ندهد
آن دلازار جفا جوی که من دانم و تو
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.