گنجور

 
خواجوی کرمانی

برو ای باد بدان سوی که من دانم و تو

خیمه‌زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

به سرا‌پرده‌ی آن ماهت اگر راه بود

برفکن پرده از آن روی که من دانم و تو

تا ببینی دل شوریده‌ی خلقی دربند

بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو

در دم صبح به مرغانِ سحرخوان برسان

نکهتِ آن گل خودروی که من دانم و تو

حالِ آن سرو خرامان که ز من آزادست

با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

ساقیا جامه‌ی جانِ من دُردی‌کش را

به نمِ جام چنان شوی که من دانم و تو

چه توان کرد که بیرون ز جفا کاری نیست

خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

آه اگر دادِ  دل خسته‌ی خواجو ندهد

آن دل‌آزار جفاجوی که من دانم و تو

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار