برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
بسرا پرده ی آن ماهت اگر راه بود
برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو
تا ببینی دل شوریده ی خلقی دربند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو
در دم صبح بمرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خود روی که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که زمن آزادست
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو
ساقیا جامه ی جان من دردیکش را
بنم جام چنان شوی که من دانم و تو
چه توان کرد که بیرون زجفا کاری نیست
خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو
آه اگر داد دل خسته ی خواجو ندهد
آن دلازار جفا جوی که من دانم و تو