خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۴۹

برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو

خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

بسرا پرده ی آن ماهت اگر راه بود

برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو

تا ببینی دل شوریده ی خلقی دربند

بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو

در دم صبح بمرغان سحر خوان برسان

نکهت آن گل خود روی که من دانم و تو

حال آن سرو خرامان که زمن آزادست

با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

ساقیا جامه ی جان من دردیکش را

بنم جام چنان شوی که من دانم و تو

چه توان کرد که بیرون زجفا کاری نیست

خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

آه اگر داد دل خسته ی خواجو ندهد

آن دلازار جفا جوی که من دانم و تو