گنجور

 
خواجوی کرمانی

حکایت رخت از آفتاب می شنوم

حدیث لعل لبت از شراب می شنوم

ز آب چشمه هر آن ماجرا که می رانم

ز چشم خویش یکایک جواب می شنوم

کسی که نسخه ی خط تو می کند تحریر

ز خامه اش نفس مشک ناب می شنوم

شبی که نرگس میگون بخواب می بینم

ز چشم مست تو تعبیر خواب می شنوم

ز حسرت گل رویت چو اشک می ریزم

ز آب دیده نسیم گلاب می شنوم

چنان بچشمه ی نوشت تعطشی دارم

که مست می شوم ار نام آب می شنوم

فروغ خاطر خویش از شراب می یابم

نوای نغمه ی دعد از رباب می شنوم

حدیث ذره اگر روشنت نمی گردد

ز من بپرس که از آفتاب می شنوم

گهی کز آتش دل آه میزند خواجو

در آن نفس همه بوی کباب می شنوم