گنجور

 
خواجوی کرمانی

من بیدل نگر از صحبت جانان محروم

تنم از درد بجان آمده و ز جان محروم

خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات

چون سکندر ز لب چشمه ی حیوان محروم

آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای

در کف دیو فتادست و سلیمان محروم

ای طبیب دل مجروح روا می داری

جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم

خاشه چینان زمین روب سراپرده ی انس

همه در بندگی و بنده ازینسان محروم

همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا

بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم

ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر

بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم

رحمت آرید بر آن مرغ سحر خوان چمن

کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم

عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز

همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم