گنجور

 
خواجوی کرمانی

لطافت دهنش در بیان نمی گنجد

حلاوت سخنش در زبان نمی گنجد

معانئی که مصوّر شود ز صورت دوست

زمن مپرس که آن در بیان نمی گنجد

از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت

که تیر قامت او در کمان نمی گنجد

جهان پرست ز دُردکشان مجلس او

اگرچه مجلس او در جهان نمی گنجد

درین چمن که منم بلبل خوش الحانش

شکوفه ئیست که در بوستان نمی گنجد

چو در کنار منی گو کمر برو زمیان

که هیچ با تو مرا در میان نمی گنجد

چگونه نام من خسته بگذرد بزبان

ترا که هیچ سخن در دهان نمی گنجد

چو آسمان دلم از مهر تست سرگردان

اگرچه مهر تو در آسمان نمی گنجد

ندانم آنک ز چشمت نمی رود خواجو

چه گوهریست که در بحر و کان نمی گنجد