بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم
لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم
بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم
بختیان را جرس از آه سحر بربندیم
کاغذین جامه هدفوار علیالله زنیم
تا به تیر سحری دست قدر بربندیم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم
گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک
دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم
از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم
کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم
این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم
حالی از اشک حلیهای گهر بربندیم
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه
نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم
نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم
خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم
ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما
مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم
بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری
تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم
چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون
سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم
خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست
نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم
بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید
دارم آن درد که عیسیش به سر مینرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر مینرسد
دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید
خود دوا بر سر این درد مگر مینرسد
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون برانند عجب داری اگر مینرسد
چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد
کز بلندی است به جائی که نظر مینرسد
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چکنم بو که به سر مینرسد
روز عمر است به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم به سحر مینرسد
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید
صبر پران شده را مرغ به پر مینرسد
کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت
کشتن تخم چه سود است چو بر مینرسد
ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید
روزیی کان ننهاده است قدر مینرسد
خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است
ریزه بگذار که روزی به هنر مینرسد
شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان
چون زیم گر به من از اشک حشر مینرسد
گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون
که چو خواهم مددی ساختهتر مینرسد
آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید
که به کعب آید و گاهی به کمر مینرسد
به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد
گرچه او را ز دی و تیر خبر مینرسد
گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود
گه که بسته شود آتل به خزر مینرسد
گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید
به دو طفلان سیه پوش بصر مینرسد
اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر مینرسد
پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم
گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر مینرسد
از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم
چکنم چون سر دندان به جگر مینرسد
گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را
هیچ غم در غم هجران پسر مینرسد
شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من
که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم
دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
شبروان بار ز منزل به سحر بربندند
من سر بار تظلم به سحر باز کنم
ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر
چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم
آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه
میزنم بر در امید مگر باز کنم
زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب
لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم
سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم
چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم
رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است
به کدامین سر انگشت هنر باز کنم
غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت
من سگجان ز کمر دامن تر باز کنم
با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم
تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم
نزنم بامزد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای حذر بازکنم
خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم
بر جهان مینکنم باز به یک بار دو چشم
چشم درد عدمم باد اگر باز کنم
از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم
وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم
هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم
ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست
خانه آتش زده بینند چو در باز کنم
بروم با سر خاکین به سر خاک پسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم
ای مه نور ز شبستان پدر چون شدهای
وی عطارد ز دبستان پدر چون شدهای
پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم
سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم
این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر
کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم
بر ترنج سر تابوت تو خون میگریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم
چون قلم تختهٔ زیر تو حلیدار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم
خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم
بیتو بستان و شبستان و دبستان بکنم
اول از کندن بنیاد هنر درگیرم
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم
هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست
پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم
بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب
اول از جیب وشاقان بطر درگیرم
پشت من چون قلم توست که مادر بشکست
که بدین پشت قباهای بطر درگیرم
چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس
کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم
همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم
آفتاب منی و من به چراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم
هر چراغی که به باد نفسش بنشانم
باز هم در نفس از تف جگر درگیرم
چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو
برنشینم در میدان قدر درگیرم
دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم
در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه
به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم
آرزوی تو مرا نوحهگری تلقین کرد
کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم
چند صف مویهگران نیز رسیدند مرا
هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم
هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو
در فراق تو ازین سوختهتر باد پدر
بیچراغ رخ تو تیره بصر باد پدر
تا شریکان تو را بیش نبیند در راه
از جهان بیتو فروبسته نظر باد پدر
بیزبان لغت آرات به تازی و دری
گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر
چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست
که فدای سر خاک تو پدر باد پدر
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر
تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای
بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر
یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو
بیتو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر
تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب
خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر
با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو
چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر
تا که دست قدر از دست تو بربود قلم
کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
بیتو از دست جهان دست به سر باد پدر
خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر
هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر
ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر
چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت
هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بیتو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر
ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه
چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر
بیچلیپای خم مویت و زنار خطت
راهب آسا همه تن سلسلهور باد پدر
ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت
هر زمان نامزد درد دگر باد پدر
پسری کرزوی جان پدر بود گذشت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن، شعر بلندی از یک شاعر غمگین است که به شدت از فقدان فرزند یا عزیزش رنج میبرد. شاعر احساس عجز و ناامیدی خود را بیان میکند و به این نکته تأکید دارد که زندگی بدون آن عزیز به شدت دردناک و نامناسب شده است. او به دنیای پر از غم و اندوه اشاره میکند و دوستی و محبت را از دست داده مییابد. در میان ابیات، شاعر به عواطف خود در مواجهه با مرگ و فقدان پرداخته و با زبانی زیبا و تلخ، احساساتش را از اشک، غم و درد بیان میکند. همچنین، او در خصوص مشکلات و سختیهای زندگی و ناتوانی در فراموش کردن عزیز از دست رفتهاش سخن میگوید و از آزادی و خوشبختی دوری میکند. در نهایت، این شعر احساسات عمیق انسانی و حس فقدان را در قالب ادبیات غنی و شاعرانه به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: در مقابل مشکلات و دشواریها ایستادهایم و آمادهایم تا به تلاش و کوششی جدی بپردازیم و خود را برای مواجهه با خطرات و چالشها آماده کنیم.
هوش مصنوعی: اگر بدن به خاطر غم به فنا میرود، اشکالی ندارد که جان را آماده سفر کنیم و دل را برای حرکت آماده سازیم.
هوش مصنوعی: ما هر روز با درد و رنج زندگی را میگذرانیم و در میانهٔ این مشکلات، صبح را با ناله و آه شروع میکنیم، به طوری که خوشبختها نیز صدای زنگی که از نگرانی ما ناشی میشود را میشنوند.
هوش مصنوعی: ما با دقت و هدفمند، لباس کاغذی میپوشیم تا به وسیلهی تیر سحرگاه، به قدرت و اراده الهی دست یابیم.
هوش مصنوعی: گاهی همانند سوزنی در خفا به فریاد میزنیم و گاهی نیز همچون کمان که از دریا فاصله میگیرد، به دفاع و مقابله آماده میشویم.
هوش مصنوعی: گاهی با نالهای قوی میتوانیم کوهها را از هم بگشاییم و گاهی با دودی که بلند میشود، چرخش زمان را متوقف کنیم.
هوش مصنوعی: از آنجا که در جهان نشانی از وفا نیست، پس بهتر است که نگاه خود را از این دنیا برداریم و به اشکهایی که در چشمان ماست، توجه کنیم.
هوش مصنوعی: ما در دوران جوانی از چیزهایی که به دست آورده بودیم، بهرهبرداری کردیم، حالا دیگر چیزی برای استفاده از او نداریم و تمام ثروت او را به کار بردهایم.
هوش مصنوعی: از آبی که به آتش تبدیل شده و از چشمانم سرازیر میشود، به سوی دهانم میرود و تنگنای نفس و شعلههای آتش را میچشانم.
هوش مصنوعی: زمانی که قلم به حرکت درآید و نوشتهای را به وجود آورد، ما نیز مانند آن قلم، در دریایی از غم و اندوه غرق میشویم. همانطور که قلم میسوزد و مینویسد، ما نیز با درد دل خود، احساساتمان را به تصویر میکشیم.
هوش مصنوعی: دل بیمار و رنجور است، پس تلاش کنیم که از چشمها، اشک بریزیم و شاید بتوانیم روزنههای آن را ببندیم.
هوش مصنوعی: این عروسهای با لباسهای تیره را در پردهٔ چشممان با اشکهای درخشان و زیبا بپوشانیم.
هوش مصنوعی: هم اکنون در صبحگاه، تیرهای آتشین آرزوها به سمت ما شلیک میشود، و ما باید سر خود را با شیشهای (نماد امنیت و حفاظت) بپوشانیم.
هوش مصنوعی: میتوانیم آسمان را بشکنیم، اما نمیتوانیم راه غم را ببندیم.
هوش مصنوعی: ما هنر و استعدادی نداریم که بتوانیم چرخ گردون را متوقف کنیم، چرا باید خودمان را در دام هنرهای بیفایده گرفتار کنیم؟
هوش مصنوعی: صدای ناله یک پرندهای است که به خاطر غصهاش میخواند. به این پرنده نامهای مینویسیم، اما آن را به شکل سربسته به او میدهیم تا به دستش برسد.
هوش مصنوعی: ای پرنده، خیلی بیپروا و سبکسر نباش! تو را مینوازیم تا از چهرهات ذراتی از طلا به پای تو بیفروشیم و زینتات کنیم.
هوش مصنوعی: چون سکندر بعد از تاریکیها چه چیزی از ما باقی مانده است اکنون باید سد خونی را در برابر دو یاجوج ببندیم.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف زیبایی و اهمیت خاک میپردازد، جایی که در آن جواهری گرانبها وجود دارد. اشاره به اهمیت و ارزش زندگی و روابط انسانی دارد، و بیان میکند که در این محیط، به مناسبتهای خوشایند و شیرین مانند عروسی، باید جشن و شادی برپا کرد. در واقع، خاک نماد زندگی و عشق است و به ما یادآوری میکند که باید به لحظات خوب و ویژه اهمیت دهیم.
هوش مصنوعی: بگذاریم طلا چهرهٔ خاقانی (شاعر) را زینت دهیم و آن را به تابوت پسر ببندیم.
هوش مصنوعی: رشید، هم مانند گوهری از دانش و گنجی از هنر است که به عنوان قبلهای برای مادر و الگویی برای پدرش محسوب میشود.
هوش مصنوعی: دردی دارم که حتی عیسی هم نمیتواند آن را درمان کند، این دردی است که هیچ نشانهای از درمانش وجود ندارد.
هوش مصنوعی: دل پر از درد و رنج، حتی با دوایی که به آن امید داشتم، درمان نشد. آیا ممکن است که خودم بتوانم بر این درد فایق آیم؟
هوش مصنوعی: من به هدف و آرزوی خود که در دل داشتم، نرسیدم. حالا اگر تعجب میکنی که چطور به این نتیجه رسیدم، دلیلش این است که گاهی سرنوشتمان به گونهای رقم میخورد که منتظرش نیستیم.
هوش مصنوعی: چه عجیب است اگر به خواستهام نرسم، چون این خواسته در جایی قرار دارد که از ارتفاعی بلند دیده نمیشود.
هوش مصنوعی: خونی که به پاهایم رسیده و تا کمرم آمده، به لبهای من نزدیک میشود، اما نمیدانم باید چه کنم، چون به سرم نمیرسد.
هوش مصنوعی: روزهای عمر به انتها رسیده و من مانند افق غروب، در غم و اندوه فرورفتهام، زیرا شب پر از درد و غم به صبح نمیرسد.
هوش مصنوعی: از شدت حسرت و سوز دل، آرامش من مانند سیماب ناچیز و ناپایدار شده است. وقتی صبر از دست برود، دیگر هیچ چیز نمیتواند به من آرامش بخشد.
هوش مصنوعی: من در دل امید و آرزوهایی را کاشتم، اما ناگهان مهلت زندگیام به پایان رسید و همه آنها نابود شدند. وقتی به ثمر رسیدن این آرزوها ممکن نیست، کاشتن آنها چه فایدهای دارد؟
هوش مصنوعی: روزهایی که به خوشی و لذت نرسیدم، مثل روزی که نتوانستم از عشق و زیبایی به طور کامل بهرهمند شوم، برایم تلخ و پوچ است.
هوش مصنوعی: دل من مانند خاک است و هرچند که کارهای هنری زیادی در آن وجود دارد، اما بگذارید که این کارها در نهایت به حقیقت و هنر واقعی دست نیابند.
هوش مصنوعی: شهر و دیار من پر از درد و غم است و از این شلوغی و بیقراری خستهام. حتی اگر در روز قیامت اشکهای من هم به من نرسد، این وضعیت تغییر نخواهد کرد.
هوش مصنوعی: دوست من به ندرت برمیخیزد تا برایم اشکی بریزد، زیرا زمانی که نیاز به یاری او دارم، درخشندگیام بیشتر میشود و او به کمکم نخواهد آمد.
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که گریه و اندوه انسان گاه به شدت احساس میشود و گاه کمتر میشود. این گریه میتواند در موقعیتهای مختلف، از جمله موقعیتهای مقدس و معنوی، نمایان شود و در دیگر مواقع همچنان در دل انسان باقی بماند، بدون اینکه او بتواند به راحتی به آرامش برسد. در واقع، این احساسات در نوسان هستند و انسان در تلاش است تا به حالت روحی متعادلتری دست یابد.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که گریه مانند نمک میماند، که گاه کم و گاه زیاد میشود. حتی اگر گریهگر از سختیها و تلخیهای زندگی آگاه نباشد، باز هم احساسات و حالش دچار تغییر میشود.
هوش مصنوعی: گاه جیحون به سوی آموی میگردد، و در زمانی دیگر که بسته شود، آتل (آب) به دریای خزر نمیرسد.
هوش مصنوعی: گریه مانند یکی از آن مادران است که در حین حال که شیر سفید را به دو بچهٔ خود میدهد، نمیتواند به فرزندانش نگاه کند زیرا در حالتی از نگرانی و ناراحتی قرار دارد.
هوش مصنوعی: اشک مانند کودکی که هنوز نمیداند چطور بخواند، به سرعت میریزد؛ اما وقتی که نامش را صدا میزنم، دیگر از چشمانم دور نمیشود.
هوش مصنوعی: از ظلم و ستم زمانه به شدت آسیب دیدهام و دیگر توان تحمل غم و اندوه را ندارم.
هوش مصنوعی: از دل و جان میخواهم که از جگر هم بخورم، اما چون دندان به جگر نمیرسد، نمیتوانم این کار را انجام دهم.
هوش مصنوعی: با اینکه خاقانی در زندگی خود غمهای زیادی را تجربه کرده، هیچکدام از آنها به اندازه درد و رنج ناشی از دوری پسرش نیست.
هوش مصنوعی: من در شب تار زندگیام، همچون شمعی هستم که در جستجوی نور و گرماست، اما سرنوشت و تقدیرم باعث شده که دچار بیثباتی و سردرگمی شوم.
هوش مصنوعی: وضعیت من آنقدر بد نیست که بخواهم از آن فرار کنم. وقتی به آن نگاه میکنم، متوجه میشوم که اوضاع پیچیدهتر از آن چیزی است که به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: من از زندگی و دنیا به قدری دلسرد و بیحوصلهام که اگر بخواهم یک ذره از این گله ناامیدیهایم را رها کنم، به راحتی میتوانم دو جهان را پر از امید و خوشبختی کنم.
هوش مصنوعی: مسافران شب، در صبح زود بار و بنه خود را جمع میکنند و به راه میافتند، اما من در این صبح، بار گله و شکایتهایم را به دوش میکشم و آغاز میکنم.
هوش مصنوعی: صدای ناله مانند دود به اطراف پیچیده و در هم گره خورده است. چه کار کنم تا این گرهٔ ناله را از بین ببرم و راحت شوم؟
هوش مصنوعی: من از دلِ غم و اندوه خود فریاد میزنم و این اندوهی که در دلم وجود دارد، به شکل حلقهای در دستانم به وجود آمده. به امید اینکه شاید بتوانم درِ دل را به روی امید باز کنم و دوباره به زندگی خوشبین شوم.
هوش مصنوعی: آتش در زیر پوشش من است و آب بر روی پوشش من. بنابراین، باید احتیاط کنم و دقت کنم که گریبانم را از خطرها دور نگهدارم.
هوش مصنوعی: اگر صبر رنگ و بویی مثل جگر داشت، دیگر جگر نمیتوانست صبر کند. اهل کو چه میدانند که من چقدر در دل درد و رنج دارم و چطور میخواهم این درد را آشکار کنم؟
هوش مصنوعی: من از کدام دوست وفادار دل خوشی دارم؟ و به کدام فرد باخبر و آگاه، به امید کمک و یاری، نگاه کنم و مشکلاتم را بیان کنم؟
هوش مصنوعی: زنجیرهٔ زندگی که به مانند انگشتان همهٔ وجودم را به هم وصل کرده است، به کدامین هنر و توانایی میتوانم این گره را باز کنم؟
هوش مصنوعی: غم، مانند شیر، به شدت بر گردنم فشار آورد، اما من با ارادهای قوی، تصمیم دارم که از این فشار رها شوم و دوباره به زندگی ادامه دهم.
هوش مصنوعی: با چنین قدرت و توانمندی، خود را محکم نگهدارم تا آنقدر تلاش کنم که از سختیهای زندگی که بر دوش دارم رهایی یابم و به آزادی دست پیدا کنم.
هوش مصنوعی: من هرگز نمیزنم به سرگرمی و شادمانی، زیرا وقتی که غم و اندوه را بر دوش میکشم، باز کردن چشمهایم فقط یادآور درد و رنج است.
هوش مصنوعی: در این شرایط که دیوارها از کاه و گلها به خون آغشته میشوند، چه فایدهای دارد که درها را ببندم یا از ورود دیگران جلوگیری کنم؟
هوش مصنوعی: غمهای زندگی مانند خاری در مسیر هستند و اگر دل شاد نباشد، راهی برای از بین بردن این غمها وجود ندارد. اگرچه مشکلات و دردها وجود دارند، اما من به دنبال گنجی ارزشمند هستم که میتواند به من خوشحالی و آرامش بدهد.
هوش مصنوعی: خواستم برای به دست آوردن چیزی تلاش کنم، اما سختیها و مشکلات اجازه ندادند که به هدفم برسم.
هوش مصنوعی: من دوباره به دنیا نگاه نمیکنم، چون با یک بار دیدن، درد و رنج عدم را احساس میکنم. اگر چشمانم را باز کنم، ممکن است این درد دوباره به سراغم بیاید.
هوش مصنوعی: با حس غیرت، چشمی را به دور از خرد میدوزم و به دنبال عبرت، چشمی را به سوی خطر باز میکنم.
هوش مصنوعی: در قفل کردم درهای زیادی را به روی مردم و اگر نالهای بزنم، هفت پردهای که آسمان به من پوشانده را کنار میزنم.
هوش مصنوعی: مردم به چشم من آسیب رساندند و باعث آسیب دیدن من شدند، بنابراین دیگر چگونه میتوانم به مردم اعتماد کنم و نگاه جدیدی به آنها داشته باشم؟
هوش مصنوعی: از دل آهنیام که در این غم، خاقانی به آتش نشسته است، وقتی در را باز کنم، این وضعیت را ببینند.
هوش مصنوعی: به سر خاک پسر بروم و بر سر مزارش، کفن خونین او را باز کنم.
هوش مصنوعی: ای ماه، تو چه شدهای که اینقدر درخشان و زیبا هستی، آیا از نور و فضیلت پدرت بهرهمند شدهای؟ ای عطارد (سیارهای که به سرعت در حال گردش است)، آیا تو هم از علم و دانش پدرت چنین شکوهی پیدا کردهای؟
هوش مصنوعی: من در هنگام حمل تابوت تو، پای خود را به عنوان تیغی در گِل فرو میبرم و سر خاک تو را مانند افسری با جواهر در آغوش میگیرم.
هوش مصنوعی: این من هستم که به خاطر تو در زحمت و سختی هستم و در حالی که تو در رفاه و آسایش به سر میبری، من برای نوشتن یاد تو تلاش میکنم.
هوش مصنوعی: بر روی ترنج زیبا و خاصی که بر تابوت تو قرار دارد، اشک میریزم تا مانند سیب در بیابان، زیبایی و زندگیات را دوباره به دست آورم.
هوش مصنوعی: اگر بخواهم برای تو حکایتی بنویسم، تختهای را زیر دستم قرار میدهم و هستیات را با جواهرات زیبا مثل یاقوت و مروارید تزیین میکنم.
هوش مصنوعی: خاک پای تو و خط دست تو مانند جواهر و مشک هستند، با داشتن چنین جواهر و عطری، من عشق را فراموش نمیکنم و همچنان درگیرش هستم.
هوش مصنوعی: خاک پای تو برای من اهمیت و ارزش بسیار دارد و مانند تسبیحی است که برکت و عبادت را به همراه دارد. در عین حال، دست تو برای من به اندازه یک تعویذ مقدس است و من خود را به آن میسپارم.
هوش مصنوعی: بیوجود تو، هر مکانی چون باغ و شبستان و مدرسه برایم بیمعناست. ابتدا باید تلاش کنم تا پایههای هنر را از نو بنا کنم.
هوش مصنوعی: چون سرزمین و lineage تو برای من خوشیمن نیست، من نیز در سرزمین پدر تو با آب و آتش درگیر نمیشوم.
هوش مصنوعی: هر چه دارم را به آتش بگذارم و بسوزانم، چون ترجیح میدهم از چیزهای ناچیز و پست بسوزم تا از خوشیها و لذتها.
هوش مصنوعی: من با قلب و جان و تمام وجودم به دل مشکلات خانگیان میافتم و مانند خمرهای پر از شراب، از دل و جانم مایه میگذارم.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد شخصی در این بیت در مورد سختیها و مشکلاتی که پشت سرش دارد سخن میگوید و اینکه آن مشکلات همچون قلمی هستند که مادرش شکسته است. او از این پشت به عنوان منبعی برای پوشاندن دردها و نگرانیهای خود یاد میکند و میگوید که با این پشت میتواند به نبرد با زندگی و چالشهای آن بپردازد.
هوش مصنوعی: وقتی که شب آخر ماه به تاریکی میرسد، چگونه میتوانم پیراهنی از سفیدی ماه را به تن کنم؟
هوش مصنوعی: به مانند صبح که بعد از شب میرسد، من نیز خواهش دارم که باران ببارم، بهگونهای که سفیدی در برابر سیاهی چشمانم قرار بگیرد.
هوش مصنوعی: تو مانند آفتاب من هستی و من به دنبال نور تو میگردم، به ویژه اینکه از قلبم شعلهای در سحرگاه روشن میشود.
هوش مصنوعی: هر چراغی که با نفس خود خاموش کنم، باز هم از درد درونم نمیتوانم رها شوم.
هوش مصنوعی: در زندگی، چه کنم که در غم تو، دلسوختهام و نمیتوانم در آرامش بنشینم. باید در میدان زندگی با درد و غم دست و پنجه نرم کنم.
هوش مصنوعی: من از اشکهایم پیاده حرکت میکنم و در دنیای سرد و بیروح درگیر جنگی بزرگ هستم که به نظر میرسد مانند مبارزهای در آسمانها است.
هوش مصنوعی: به خاطر گناهان و ناهنجاریهایی که انجام دادهام، با ظاهری تاریک و غمگین به دنیای سخت و بیرحم میآیم و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنم.
هوش مصنوعی: آرزوهایت به من آموزش دادند که به سوگواری بپردازم و اکنون به خاطر تو میخواهم سوگواری جدیدی را آغاز کنم.
هوش مصنوعی: هر بار که گروهی از شیونکنندگان به من میرسند، من هم با شیوهای متفاوت شیون میکنم.
هوش مصنوعی: هر چیزی که از عمر و جوانی و آرزوهایم رفته، باعث حسرت و افسوسم میشود؛ پس قبل از اینکه این حسرت به سراغ من بیاید، باید اول آن را از پسرم بگیرم.
هوش مصنوعی: ای سرو زیبا، نمیدانم از تو چه نشانهای باقی مانده است، چرا که تو نماندی و تنها خبرهایت در افقها باقی مانده است.
هوش مصنوعی: در دوری تو، حال من از آتش و سوختن بدتر شده است. ای کاش پدرم همیشه در روشنی چهره تو قرار میداشت و این تاریکی را تجربه نمیکرد.
هوش مصنوعی: تا زمانی که دیگران تو را در این دنیا نمیبینند، مانند اینکه دنیا از وجود تو خالی است. پدر این دنیا، در ناامیدی و غم به سر میبرد.
هوش مصنوعی: آن که زبان ندارد، به زبان عربی و فارسی واژهها را میفهمد، و با گوش زیبا و چشمی روشن، اگر بادی از سمت پدر بیفتد، جایی نمیایستد.
هوش مصنوعی: من روشناییام و خاک تو پناهگاه من است. من حاضر هستم جانم را فدای خاک تو، ای پدر.
هوش مصنوعی: زمانی که تو با درون پاک و خالص خود به خاک سپرده شدی، بر سر خاک تو، باد و گرد و غبار پدر به یاد تو نشسته است.
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو مانند خورشید در دل زمین پنهان میمانی، بر روی زمین همچون گیاهی که ریشهاش از خاک بیرون است، پایدار و استوار بایست.
هوش مصنوعی: یوسف جان! هرچند جهان پر از زندگی و شادابی است، اما بدون تو، مانند گرگی که گزیده شده، باید محتاط و مواظب باشم.
هوش مصنوعی: تو مثل گلی هستی که از درد و رنج به زحمت افتادهای و مانند رطب که با اشک به نظر میرسد، پر از مشکلات و خطراتی هستی که همچون خار به جانت افتادهاند.
هوش مصنوعی: تو مانند کبک با لبهای خونی به حالت ناتوانی درآمدی، و چشمانت همانند پرندهای است که از پدرش خونی شده است. باد بر تو خواهد وزید.
هوش مصنوعی: غم تو به دست جادوگری مهارت دارد و اکنون در برابر غمت مانند انگشتی که در کمربند بادی گیر کرده است، در تنگنا هستم.
هوش مصنوعی: تا زمانی که سرنوشت دست تو را از دست میگیرد، قلم و کاغذ و لباسها نیز در اختیار سرنوشت خواهد بود.
هوش مصنوعی: عید مانند جان است و وقتی که روزه میگیری، از دنیا بیتو احساس بیکسی میکنم. انگار که دستانم از دنیا جدا شده باشد.
هوش مصنوعی: یاد تو جان بخش هنر است و خطوطت چون جواهری از دل گنجی. پدر نیز باید گوهری از آن گنجینه هنر باشد.
هوش مصنوعی: ای غم تو باعث رسوایی شده و دل کسی که از عشق سوخته است، از دل مادر تو بیشتر بسوزد و پدر نیز در این سوختن شریک باشد.
هوش مصنوعی: وقتی به شکل و حالتی دقت میکنی که مانند حلی و پارچهی کفن است، متوجه میشوی که پشت تو به شکلی خمیده است و مانند زری که در دامن پدر وجود دارد، زیبا و دلربا است.
هوش مصنوعی: زیر خاک پنهانی و آسمان بر تو فریاد میکند. بیوجود تو، همچون چرخش فلک، روز و شب تغییر میکنند و پدر باد هم به تو آسیب میزند.
هوش مصنوعی: از غم تو نشانههای سبزی در دست دارم و از دستانت نشانههای سیاهی. چگونه میتوانم از خط صبر به آرامش برسم، پدر را فراموش کردهام.
هوش مصنوعی: با موهای خمیدهات و نوار زینتی که بر بدنت است، به آرامی و متانت قدم برمیداری، گویی که در حال نیایش هستی و همهی وجودت به بندهای عاشقانهای پیوند خورده است.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه هیچ کسی مثل تو وجود ندارد و هیچکس نمیتواند دردی را که تو میکشی درک کند، پس دیگران همیشه در انتظار درد دیگری هستند و پدرشان باید همیشه نگران این موضوع باشد.
هوش مصنوعی: پسری که از جان پدرش آفریده شده بود، به سمت الفت و پیوند با خاک پدر رفت و تا ابد در آنجا ماندگار شد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
همین شعر » بیت ۴۴
دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس
که چُنان ز او شدهام بی سر و سامان که مَپُرس
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.