گنجور

 
خاقانی

میر کشور گشای رکن الدین

که درش دیو را شهاب کند

حرز امت محمد آنکه ز حلم

کنیتش دهر بوتراب کند

فخر آل طغان یزک که فلک

فلک الدولتش خطاب کند

خیمهٔ دولتش بر آن زد چرخ

که ز حبل اللهش طناب کند

آتش تیغ صرصر انگیزش

زهرهٔ بوقبیس آب کند

عکس رای سماک پیرایش

قلب را کیمیای ناب کند

بخت بیدار خواب دیدهٔ او

فتنه را شیر مست خواب کند

رنگ تیغش میان خون عدو

صوفیی دان که کار آب کند

گر جهان حصن‌های دوشیزه

عقد بندد بر او صواب کند

که عجوز جهان سپید سری است

کز سر کلک او خضاب کند

نوک منقار کبک را عدلش

گاز ناخن بر عقاب کند

آفتاب از کفش به تب لرزه است

کانجم جود فتح باب کند

چون به تب لرزه آفتاب در است

عرق سرد چون سحاب کند

آفتاب ار ز خاک زر سازد

بختش از خاک آفتاب کند

به سخن در خراب گنج نهد

به سخا گنج را خراب کند

دهر چندان مناقبش داند

که به دست چپش حساب کند

گرچه وهنی رسید از ایامش

زودش ایام کامیاب کند

کوه چون سر سپید گشت از برف

چرخ زلفش بنفشه تاب کند

گنج اخلاص داشت خاقانی

زان گهر ریز آن جناب کند

هر سحر گویمش دعای به خیر

ایزد ارجو که مستجاب کند

در غربت اگر ز درد دل نالم

هم نالهٔ من پزشک من باشد

واندر تب اگر مزوری سازم

اشکم تر من تمشک من باشد

گویم همه روز مغز پالایم

و آن را که شنود رشک من باشد

وانگاه پی مغز خشک پالوده

پالودهٔ من سرشک من باشد