گنجور

 
خاقانی

شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است

فارغم از دولتی که نعمت و ناز است

خون ز رگ آرزو براندم و زین روی

رفت ز من آن تبی کز آتش آز است

بر قد همت قبای عزله بریدم

گرچه به بالای روزگار دراز است

تا کی جوئی طراز آستی من

نیست مرا آستین چه جای طراز است

دور فلک را به گرد من نرسد وهم

گرچه مهندس نهاد و شعوذه باز است

من به صفت کدخدای حجرهٔ رازم

شکل فلک چیست حلقهٔ در راز است

دهر نه جای من است بگذرم از وی

مسکن زاغان نه آشیانهٔ باز است

از تک و تازم ندامت است که آخر

نیستی است آنچه حاصل تک و تاز است

آقچهٔ زر گر هزار سال بماند

عاقبتش جای هم دهانه گاز است

خواه ظلم پاش خواه نور گزین پس

دیدهٔ خاقانی از زمانه فراز است

کار من آن به که این و آن نه طرازند

کانکه مرا آفرید کار طراز است