گنجور

 
خاقانی

دی شبانگه به غلط تا به لب دجله شدم

باجگه دیدم و نظاره بتان حرمی

بر لب دجله ز بس نوش لب نوش‌لبان

غنچه غنچه شده چون پشت فلک روی زمی

نازنینان عرب دیدم و رندان عجم

تشنه‌دل ز آرزو و غرقه تن از محتشمی

پیری از دور بیامد عجمی زاد و غریب

چشم پوشیده و نالان ز برهنه قدمی

دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه

جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی

تشنگی بایه برده به لب دجله فتاد

سست تن مانده و از سست تنی سخت غمی

آب برداشتن از دجله مگر زور نداشت

که نوان بود ز لرزان تنی و پشت خمی

شربتی آب طلب کرد ز ملاحی و گفت

هات یا شیخ ذهیبا حرمی الرقم

پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم

گفت: اخسا قطع الله یمین العجمی

آبی از دجله چوبینم که به پیری ندهند

من ز بغداد چه گویم صفت بی‌کرمی

بی‌درم لاف ز بغداد مزن خاقانی

گرچه امروز به میزان سخن یک درمی