گنجور

 
خاقانی

ای چرخ لاجوردی بس بوالعجب نمائی

کآیینهٔ خسان را زنگارها زدائی

هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی

چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟

بر سختهٔ تمام تا چند بر گرائی

دانستهٔ عیارم تا چندم آزمائی؟

پیروزه‌وار یک دم بر یک صفت نپائی

تا چند خس پذیری؟ آخر نه کهربائی

خردم بسودی آخر در دور آسیائی

بی‌خردگی رها کن خردم چو جو چه سائی

چون صوفیان صورت در نیلگون وطائی

لیک از صفت چو ایشان دور از صف صفائی

الحق کثیف رایی گرچه لطیف جایی

یکتا بر آن کسی کز طفلی بود دوتائی

آن کز دهانهٔ گاز خورد آب ناسزایی

بر زر بخت آن کس بخشی تو کیمیائی

از آفتاب دولت آن راست روشنایی

کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نایی

خاقانیا نمانده است آب هنر نمائی

ای سوخته توانی کاین خام کم درائی