گنجور

 
خاقانی

زهی عقد فرهنگیان را میانه

میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته

علی رغم خورشید دست ضمیرت

حلی بر جبین شباهنگ بسته

چنان جادوی بخل را بسته جودت

که جادو زبان را به نیرنگ بسته

کفت عیسی‌آسا به اعجاز همت

تب آز را پیش از آهنگ بسته

دلت گوهر راز حق راست حقه

درون بس فراخ و سرش تنگ بسته

سراید نوای مدیح تو زهره

ببین گیسوی زلف در چنگ بسته

فلک چنگ پشت است و ساعات رگ‌ها

که رگ بیست‌وچار است بر چنگ بسته

فرستادمت اسب و دستار و جبه

ز مه طوق بر اسب شب‌رنگ بسته

سپید است دستار لیکن مذهب

سیاه است جبه ولی رنگ بسته

به دستار و جبه خجل سارم از تو

در عفو مگذار چون سنگ بسته

مسیح آیتی من سلیمانت کردم

که بادی فرستادمت تنگ بسته