گنجور

 
خاقانی

غصهٔ دل گفت خاقانی که از ابناء جنس

کس نماند و من به ناجنسان چنین وامانده‌ام

رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته‌اند

من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده‌ام

همرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده‌اند

من چو نقطه در خط بغداد یکتا مانده‌ام

دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب

رفته و من چون سها در گوشه تنها مانده‌ام

همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد

یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده‌ام