گنجور

 
خاقانی

دو گهر دان پیمبری و کرم

زاده از کان کاینات بهم

هر دو را کوهسار مغز بشر

هر دو را افتاب نور قدم

ز آفرینش درخت انسی راست

بیخ پیغمبری و شاخ کرم

دهر بیخ پیمبری بگسست

شاخ رادی به تیغ کرد قلم

نه پیمبر بزاد از کیهان

نه نبی خود بزاید از عالم

بس که روز پیمبری که گذشت

ندمد صبح رادمردی هم

حکم حق تا در نبوت بست

بست گردون در فتوت هم

نه نه گرچه پیمبری شد ختم

راد مردی برفت باز عدم

کاشکارا چو روز می‌بینی

آفتاب کرم در اوج همم

آفتاب کرم کجاست به ری

اهل همت کراست ز اهل عجم

سروری دارد آنکه قالب جود

کند احیا چو عیسی مریم

گوهر تاج ملک، تاج الدین

کوست سردار گوهر آدم

حاسد خاک پای او کعبه

تشنهٔ آب دست او زمزم

کرمش چشمه سار مشرب خضر

قلمش سر بهای خاتم جم

سر تیغ و زبانهٔ قلمش

هست دندانه چو لب خاتم