گنجور

 
خاقانی

صید توام فکندی و در خون گذاشتی

صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی

وصلت چو دست سوخته می‌داشتی مرا

در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی

می‌داشتی چو مهرهٔ مارم به دوستی

دندان مار بر جگرم چون گماشتی

چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن

کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی

نی نی به زرق مهرهٔ مارم دگر مبند

بر بازوئی که نام خسانش نگاشتی

خاقانیا درخت وفا کاشتن چه سود

چون بر جفا دهد ز وفائی که کاشتی

صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد

تو هم‌چنان در هوس شام و چاشتی