گنجور

 
خاقانی

مرا دانهٔ دل بر آتش فتاده است

از آن نعرهٔ من چنین خوش فتاده است

به هفت آسمان هشتمین درفزایم

ز دود دلی کآسمان‌وش فتاده است

من آن آبْ نادیده نخل بلندم

که از جان من در من آتش فتاده است

غلط گفته‌ام نخل چه؟ کز دو دیده

چو نیلوفرم، آبْ مَفْرَش فتاده است

دلم عافیت می‌شمارد بلا را

به نام ایزد این دل بلاکش فتاده است

امیدم به اندازهٔ دل رسیده است

خدنگم به بالای ترکش فتاده است

منم خرم و یک فتاده است نقشم

شما غمگن و نقشتان شش فتاده است

بر اسب بلا من به منزل رسیدم

کجائی تو کز بادت ابرش فتاده است

من و گوشه‌ای کمتر از گوش‌ماهی

که گیتی چو دریا مشوش فتاده است

عجب کعبتینی است بی‌نقشْ گیتی

ولی تخت نردش منقش فتاده است

منه بیش خاقانیا بر جهان دل

که عاشق‌کش است ارچه دلکش فتاده است

 
 
 
زبان با ترانه
غزل شمارهٔ ۳۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم