گنجور

 
خاقانی

تب‌ها کشم از هجر تو شب‌های جدائی

تب‌ها شودم بسته چو لب‌ها بگشایی

با آنکه دل و جانم دانی که تو را اند

عمرم به کران رفت و ندانم تو که رایی

از غیرت عشق تو به دندان بگزم لب

گر در دلم آید که در آغوش من آیی

گفتی ببرم جان تو، اندیشه در این نیست

اندیشه در آن است که بر گفته نپایی

شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان

انگشت مرا پیشه شد الماس ربایی

خاقانی از اندیشهٔ عشق تو در آفاق

چون آب روان کرد سخن‌های هوایی

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
رودکی

دل تنگ مدار ای ملک از کار خدایی

آرام و طرب را مده از طبع جدایی

صد بار فتادست چنین هر ملکی را

آخر برسیدند به هر کام روایی

آن کس که ترا دید و ترا بیند در جنگ

[...]

ناصرخسرو

ای خواجه، تو را در دل اگر هست صفائی

بر هستی آن چونکه تو را نیست ضیائی؟

ور باطنت از نور یقین هست منور

بر ظاهر آن چونکه تو را نیست گوائی؟

آری چو بود ظاهر تحقیق، ز تلبیس

[...]

منوچهری

ای ترک من امروز نگویی به کجایی

تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی

آنکس که نباید بر ما زودتر آید

تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی

آن روز که من شیفته‌تر باشم برتو

[...]

مسعود سعد سلمان

تا تو ز من ای لعبت فرخار جدایی

رفت از دل من خسته همه کام روایی

هر روز مرا انده هجران چه نمایی

هر روز به من برغم عشقت چه فزایی

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی

کز جان قدمی سازی و در راه درآیی

ای خواست جدا گردی چونان که درین ره

هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی

ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان

[...]

مشاهدهٔ ۶ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه