گنجور

 
خاقانی

شد آبروی عاشقان از خوی آتش‌ناک تو

بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو

بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن

کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو

ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده

وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو

بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان

روزی نگفتی کای فلان اینک دل غم‌ناک تو

ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته

روزم به شب بگریخته زان غمزهٔ بی‌باک تو

مرغان و ماهی در وطن آسوده‌اند الا که من

بر من جهانی مرد و زن بخشوده‌اند الا که تو

دل گم شد از من بی‌سبب برکن چراغ و دل طلب

چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو

دل خستگان را بی‌طلب تریاک‌ها بخشی ز لب

محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو