گنجور

 
خاقانی

آن خال جو سنگش ببین، آن روی گندمگون نگر

بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خون‌نگر

هست از پری رخساره‌ای در نسل آدم شورشی

شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر

من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می

این گریهٔ ناساز بین آن خندهٔ موزون نگر

باغی است طاووس رخش ماری است افسون‌گر در او

شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر

او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش

خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر

بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته

آن چیست کانگه دیده‌ای بازار عشق اکنون نگر

دل کشته‌ام در پای تو شب زنده دارم لاجرم

خوابم همه شب کاسته زین درد روز افزون نگر

من عاشق و او بی‌خبر، او ماه نو من شیفته

او از من و من زو جدا، این حال بوقلمون نگر

در غمزهٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین

در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر