گنجور

 
خاقانی

دل بستهٔ زلف تو شد از من چه نویسد

جان ساکن فردوس شد از من چه نویسد

جانی که تو را یافت به قالب چه نشیند

مرغی که تو را شد ز نشیمن چه نویسد

سرمایه توئی، چون تو شدی، دل که و دین چه

چون روز بشد دیده ز روزن چه نویسد

آن دل که بماند از تو و وصل تو چه باشد

ساغر که شکست از می روشن چه نویسد

پیمود نیارم به نفس خرمن اندوه

با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد

گفتم که کشم پای به دامن در هیهات

پائی که به دام است ز دامن چه نویسد

من مست تو آنگه خرد این خود چه حدیث است

یا من ز خرد یا خرد از من چه نویسد

ای تر سخن چرب‌زبان ز آتش عشقت

من آب شدم آب ز روغن چه نویسد

نامه ننویسد به تو خاقانی و عذر است

کز تو به تو نتوان گله کردن، چه نویسد