گنجور

 
خاقانی

دل به سودای تو سر اندازد

سر ز عشقت کله براندازد

چون تو هر هفت کرده آیی حور

بر تو هر هفت زیور اندازد

به تو وزلف کافرت ماند

ترک غازی که چنبر اندازد

منم آن مرغ کذر افروزد

خویشتن را در آذر اندازد

طالعم از برت برون انداخت

گر بنالم برون‌تر اندازد

کیست کز سرنبشت طالع من

سرگذشتی به داور اندازد

چشم من در نثار بالایت

هم به بالات گوهر اندازد

زیر پای غم تو خاقانی

پیل بالا سر و زر اندازد

عقل او گوهر ار زجان دارد

پیش شاه مظفر اندازد

شه قزل ارسلان که در صف شرع

تیغ عدلش سر شر اندازد

سگ درگاه او قلادهٔ حکم

در گلوی غضنفر اندازد

همتش که اجری مسیح دهد

طوق در حلق قیصر اندازد

آتش تیغ او گه پیکار

شعله در قصر قیصر اندازد

بحر اخضر نیرزد آن قطره

کز سر کلک اسمر اندازد

آسمان در نثار ساغر او

سبحهٔ سعد اکبر اندازد

خنجر او چو حربهٔ مهدی است

که به دجال اعور اندازد

دور نه چرخ بهر اقطاعش

قرعه بر هفت کشور اندازد

تیر چون در کمان نهد بحری است

که نهنگ شناور اندازد

دام ماهی شود ز زخم نهنگ

گر به سد سکندر اندازد

چون کشد قوس جو زهر بینی

که به جوزای ازهر اندازد

اسد از سهم ناخنان ریزد

عقرب از بیم نشتر اندازد

از شکوه همای رایت شاه

کرکس آسمان پر اندازد

دهر دربان اوست بر خدمش

ناوک ظلم کمتر اندازد

آنکه در کعبه اعتکاف گرفت

سنگ چون بر کبوتر اندازد

دولتش را ز قصد خصم چه باک

گر هوس‌های منکر اندازد

اینت نادان که آتش افروزد

خویشتن در شرر در اندازد

نصرتش رهبر است و رهرو ملک

رای با رای رهبر اندازد

یاری از کردگار دان که رسول

خاک در روی کافر اندازد

گر مخالف معسکری سازد

طعنه‌ای در برابر اندازد

بخت شه چرخ را فرود آرد

کآتش اندر معسکر اندازد

بد سگالش کجا ز بحر نیاز

کشتی جان به معبر اندازد

دست رحمت کجا زند در آنک

تیغ او دست جعفر اندازد

خصم فرعونی ار به کینهٔ شاه

آلت سحر بیمر اندازد

ید بیضای شاه موسی وار

اژدهای فسون خور اندازد

بخت، صیاد پیشه‌ای است که صید

نه به زوبین و خنجر اندازد

قصر جان را مهندس قدرت

نه به پرگار و مسطر اندازد

شه چو چوگان زند سلیمان وار

رین بر آن باد صرصر اندازد

جفت و طاق سپهر درشکند

جفته‌ای کان تکاور اندازد

بشکند سنبله به پای چنانک

داس من چشم اختر اندازد

گه گه از ننگ آهن ار نعلی

زآن سم راه گستر اندازد

میخش از روم در عرب فکند

گردش از چین به بربر اندازد

نعش از آن گرد سندسی سازد

بر سر هر سه دختر اندازد

دشمن بد نهاد فعل سگی

بر شه شیر پیکر اندازد

دیو کژ کژ به مردم اندیشد

فحل بد بد به مادر اندازد

مغ که از رخ نقاب شرم انداخت

ناحفاظی به خواهر اندازد

دست نمرود بین که ناک کفر

در سپهر مدور اندازد

سنگ تهمت نگر که دست یهود

بر مسیح مطهر اندازد

به رعیت ملک همان انداخت

که به امت پیمبر اندازد

لاجرم امتش همان خواهند

که به مختار حیدر اندازد

تا زمین بر کتف ز خلعت روز

طیلسان مزعفر اندازد

تا سپهر از ستارگان بر سر

شب گهر تاب معجر اندازد

دولتش باد تا بساط جلال

بر زمین مکدر اندازد

قدرتش باد تا طراز کمال

بر سپهر معمر اندازد