گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
افسر کرمانی

خوش آن بلبل که بگشایند در گلزار دامش را

دهد گل بی جفای باغبان هر لحظه کامش را

مرا، صیاد، طفلی باغبان بوده است و بی پروا

من آن مرغم، که جستم آشیان دیوار بامش را

مرا در شیشه دل خون فزاید حسرت ساقی،

که از بهر چه نوشد مدعی صهبای جامش را

شب و روزی که دارد جان من در دوری جانان،

نبیند هیچ چشم تیره بختی صبح و شامش را

به هیچم می فروشد خواجه در بازار و حیرانم،

به هیچ آیا فروشد خواجه ای هرگز غلامش را

خیالی پخته دارد بوالهوس، لیکن گمان است این

مگر عشقی ز سر بیرون کند سودای خامش را

به عشق روی آن دلدار، ساقی کن به ساغر می

خدا را مشکن این جام و مجو در ننگ نامش را