گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند

سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند

عامست حکم میراجل بر جهانیان

این حکم بر من و تو بتنها نمی کند

غارت گر حوادث در خانۀ وجود

کاین دور اقتضای چنینها نمی کند

یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون

از خود هزار شعبده پیدا نمی کند

اقبالهای ناگه و ادبار در قفا

بس غافلست آنکه تماشا نمی کند

ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا

تدبیر ما بمشورت ما نمی کند

هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر

آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر

طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار

یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار

مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی

دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار

جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق

یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار

آن سر همی برند که سوگندشان بدوست

و آنرا همی کشند که شان داد زینهار

نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق

نه شرع را مهابت و نه علم را وقار

با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان

الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار

وز دور اگر پیام فرستند سوی هم

پیغامشان بود همه پیکان آبدار

ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد

سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد

هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش

باشد بجای خود که نباشد بجای خویش

هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع

عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش

دانا درین مقام گرش دسترس بود

اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش

بگذاشتند دین خدا را و هر کسی

دینی برأی خویش نهاد از برای خویش

از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم

همچون کسی که سیر بود از بقای خویش

دشوار اعتماد توان کرد بر کسی

چون این رود معامله با مقتدای خویش

هر کو چو روزگار ره غدر می رود

از روزگار هم بستاند سزای خویش

آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد

خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد

یاران و دوستان همه در غم نشسته اند

دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند

مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب

در انتظار نیّر اعظم نشسته اند

برخاست عالم کرم و لطف از میان

و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند

در تنگنای خانۀ دلها بماتمش

اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند

دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش

هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند

بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل

در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند

گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟

جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند

هر دم که می زند ز سر درد می زند

صبح از برای آن نفس سرد می زند

شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد

در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد

نور بصر زسّر قدر در حجاب شد

بی التفاتیی بحریف زبون فتاد

دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد

در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد

دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ

چون دست جود رایت دانش نگون فتاد

پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ

وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد

بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب

کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟

تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست

کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد

سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد

بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد

پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد

بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد

حالی که در ضمیر قرین قیامتست

نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد

شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش

پس اشک بر حقست که در خون دیده شد

شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار

حنّانه وار قامت منبر خمیده شد

آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند

دستی که از برای عطا آفریده شد

دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد

شخصی که بر کنار کرم پروریده شد

بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف

کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد

گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی

پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی

نو باوۀ درخت شریعت بجای باد

نور جمالش از دل ما غم زدای باد

شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد

فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد

بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست

جانها فدای طوطی شکّر نمای باد

در تنگنای وحشت این صعب واقعه

دلهای بسته را سخن دلگشای باد

دلخستگان ضربت قهر زمانه را

دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد

صبری و رحمتی که پر و بال غم کند

بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد

خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند

تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد

مسعود بر درخت سعادت بدان جهان

محمود باد عاقبت کار همگنان