گنجور

 
 
 
سنایی

تا جان مرا بادهٔ مهرت سودست

جان و دلم از رنج غمت ناسودست

گر باده به گوهر اصل شادی بودست

پس چونکه ز بادهٔ تو رنج افزودست

انوری

زلف تو از آن دم که دلم بربودست

از زیر کله روی به کس ننمودست

مانا به حکایت از لبت بشنودست

کز جملهٔ عاشقان چشمت بودست

کمال‌الدین اسماعیل

در عمر مرا با تو شبی خوش بودست

زان وقت هنوز چشم من نغنودست

باری بنده را طبیبی دانا

در خدمت تو شبی دگر فرمودست

ابن یمین

صاحب نظری خوش سخنی فرمودست

بشنو که از آن مغز خرد آسودست

گفتست که زشت و نیک چون بر گذر است

نابوده چو بوده-بوده چون نابودست

جهان ملک خاتون

نقّاش ازل چه لطفها فرمودست

از روی مه و مهر ضیا بربودست

در صورت او کشیده بر نوک قلم

آنست که در حسن رخش موجودست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه