گنجور

 
 
 
اوحدالدین کرمانی

شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد

سررشتهٔ جانم همه آتش گردد

چون سوز رها کنم بمیرم حالی

می سوزم تا وقت دلم خوش گردد

مجد همگر

آن روز که جان جفت کشاکش گردد

یا دولتم از حسرتت آتش گردد

یک قطره ز آب چشم بر خاکم ریز

تا خاک لحد بر دل من خوش گردد

نظیری نیشابوری

بر تن مفزا که نفس سرکش گردد

بر عقل متن که طبع ازو خوش گردد

در آتش عشق سوز تا نور شوی

پروانه غذای روح آتش گردد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه