گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

شگرف برگ نها دست دررزان انگور

در خزانه گشادست بر خزان انگور

نگر نگر که ز یک دانه ها هزاران شاخ

ز سوی ساحل بحرین کاروان انگور

بدر لؤلوی خوشاب پیش تخت عریش

چو تاج سلطنت فرق خسروان انگور(؟)

یکی عقیق، دگر کهربا ، دگر یاقوت

گرفت نسخت از گنج شایگان انگور

مگر که هست ستامی ز موکب پروین

میان کوکبۀ ممسک العنان انگور

مثال رفرف خضرست و فرش سندس برگ

بگونۀ و جنا الجنتین دان انگور

سیاه چشم چو حوران قاصرات الطرف

میان سبز تتقهای پرنیان انگور

ز دست زرگر باد صبا فرستادست

بر عروس رزان حلۀ جنان انگور

ز شاخهای ز مرد بدل گرفت شبه

درین معامله جان می کند زیان انگور

نهاد بر سر آن یک هلال چون طوقش

هزار کوکب ثابت چو آسمان انگور

چو بر گیاه تباشیر خورد شیر تمام

سیه کند سر پستان چو دایگان انگور

زهاب آب حیاتست زانکه دز دیدست

حلاوت از لب آن ترک خوش زبان انگور

مهی که چون سوی رزرفت رنگ می آرد

ز شرم عارض خوبش زمان زمان انگور

بدیده رویش از پوست چون برون ندوید؟

چه سخت سخت دلی داشت در میان انگور

اگر بود همه جایی باستخوان در مغز

چرا بپوشد در مغز استخوان انگور

اگر نه بر سر آنست تا طرب زاید

بیک شکم ز چه آورد توامانانگور؟

هزار چشم چو جالوس و در شکم دندان

منافقی دو دلست آنک از نهان انگور

چو چرخ دیده ور و همچو دهر مردافکن

یقین بدان که جهانست در جهان انگور

چو هست شهره به مردانگی چرا گیرد

نگار در سرانگشت چون زنان انگور

در انتظار خرابات هر شبی تا روز

گشاد چشم چو زنگی پاسبان انگور

هوای عالم دل معتدل به آب ویست

دریغ نیست بدین کنج خاکدان انگور؟

چو قوت قوه جان داشت عاقبت جان را

بخون دل طلبید اینت مهربان انگور

مزاج مرد دگرگون کند، زهی دم گرم

که کرد از او بصفت پیر را جوان انگور

ز لطف اوست مددهای روح حیوانی

درست کرد نسب نیک باروان انگور

ز خاک پاک چو مستان پیچ پیچ آمد

که داشت در همه رگهای سوزیان انگور

چو بود طبع ترش گرم جست شیرین جست

ز غورۀ ترش سرد ناگهان انگور

بنقل عدل خزان در برای وام طرب

شدست گویی در عهدۀ ضمان انگور

همی تو گویی مگر شیشه های نارنجست

لبالب از می در صحن بوستان انگور

بریز خونش که زنبور خانۀ فتنه ست

مگر چو روح شود راحت آشیان انگور

بهر سویی نگران همچو شهرگان شده است

بشوخ چشمی در شهر داستان انگور(؟)

ز دستلاف همی سودده، همی دارش

بپای محنت پرخشت ناتوان انگور

مدار زانکه نهد پیش در گه خواجه

چوسا یلان درش سر بر آستان انگور

سیاهۀ دل باغت و از نهاد لطیف

چنانکه خواجه خطیرست دلستان انگور

چو خفت قامت گوژش چه سودگر مالد

خضاب وسمه و گلگونه در رخان انگور

بگردن اندزرنجیر همچو دیوانه

نشست خیره بسی همچو کودکان انگور

فراز تاک پر از پیچ و خم همی ماند

بمهرۀ سرافعی چو شد دمان انگور

چو گشت برگ زمرد، چو بود افعی تاک

چرا ز سر بنیفکند دیدگان انگور

گمان بری چو کنی سوی شاخ تاک نظر

که هست هیکل گل مهره بر کمان انگور

سیه چو کیوان، در جام سرخ چون بهرام

طرب نواز چو زهره است بی گمان انگور

بسر دسیر خزان در میان بیشه و نی

نهاده دیده بره همچو دیدبان انگور

بشکل مهره از آنست تا به بلعجبی

خیال بازد بر عقل کاردان انگور

برای آنکه شود پای عقل را زنجیر

بداد جعد مسلسل بباغبان انگور

برید جان و سفیر تن و ندیدم دلست

ضمیر بسته زبان راست ترجمان انگور

برود بار اگر آب او گذر یابد

هزار خنده بر آرد ززعفران انگور

میان جان غم..، یک سخن سازد

بسی خمار شکسته بر ارغوان انگور

سیاه جامۀ سوکست در برش، عجبست

که حله های طرب راست پودو تان انگور

به پیش کلک نی آورد ز آبنوس دوات

مدیح خواجه مگر می کند بیان انگور

ز لطف خوی خوشت شمه‌ای گرفت مگر

که بر جهان نشاطست کامران انگور

به آبروی اگر دانه پر وری کندی

...بجان یافتی امان انگور

بباغ عیش تو سر سبز باش تا که ز مرگ

چو دشمنان شده گیر ندخان و مان انگور

چو دشمنانت هر چند خود نگو سارست

معلق آمد گردن بریسمان انگور

ز جان اوست طربهای کل شی حی

چو جان خواجه بماناد جاودان انگور

بزگوارا، قومی ز اهل دعوی فضل

بخواستند ز طبعم بامتحان انگور

اگر بدیدی انگور نظم انگورم

گریختی ز سنۀ سبع باتمان انگور

ازین سپس چو ز شعرم زمانه سرمستست

بکار آب نیاید در اصفحان انگور

سوار مرکب فضلم اگر بفرمایی

هزار بیت بگویم ردیف آن انگور

همیشه تا که بود نشئه در نهاد شراب

همیشه تا که بود شاه بوستان انگور

تراز کام دمد نکبت شراب طهور

تراز خار برآید چو فرقدان انگور