گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای که از عدل تو هر مظلومی

داد بیدادگر آسان بستد

قابض تو که به تهدید و وعید

ارتفاع همه سیچان بستد

آب دهقانان یکباره ببرد

وز همه برزگران نان بستد

پخته و خام به مردم نگذاشت

حقّ و باطل همه یکسان بستد

چون جو و کاه صحرا برداشت

باقی از خانه گروگان بستد

بیل و دلو و رسن و پشماگند

با جوال و جل و پالان بستد

کلهاز فرق یتیمان بربود

پیرهن از تن عریان بستد

هر چه بد بستداز آن درویشان

تا طلاق زن ایشان بستد

بود منصف تر ازین نامعلوم

لشکر غزلکه خراسان بستد

ملک الموت بد آن قابض تو

که ز بس غصّه مراجان بتد

قدری جو که حوالت کردی

بنداد آن و دو چندان بستد

بود فرمان تو بروی به دو جو

این یکی چون بنداد آن بستد

آنچه گفتی که بده آن بنداد

و آنچه گفتی تو که مستان بستد

باسطی را بکمار ای خواجه

که جو از قابض نتوان بستد