گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

بلند قدرا آنی که در علاج نیاز

مفید تر زثنای تو نیست افسونی

از آْشیان تو هر هدهدی سلیمانی

بر آستان تو هر بنده یی فریدونی

در اضطراب از آن کف همی زند بر کف

که هست دریا از دست تو چو مغبونی

چنان زجود تو کان طیره شد که برناید

بزخم نشتر خورشید ازرگش خونی

ز دیده خون شفق هر شبی براند چرخ

زبیم آنکه کند قهر تو شبیخونی

زبهر فربهی مسند تو ساخت قضا

زخون خصمت واز خاک تیره معجونی

اگر بسعی عصایی ز پارۀ سنگی

روانه می شد آیی بصحن ها مونی

عجب مدار که از معجز سرانگشتت

شود زسنگ نگینت گشاده جیحونی

بحکم جزم کنم دور چرخ را محجور

اگر بوم ز جناب تو نیم مأذونی

ز دست بوس تو من کی طمع بریده کنم ؟

که پای قدر تو برسد همی چو گردونی

چگونه من ز سخایت کنم امل کوتاه

زنعمت تو بگردون رسیده هردونی

چو آفتاب خداوند کیمیاست کنون

زسایۀ تو هرآنجا که بود وارونی

کسی که بر سر او سایۀ همای افتاد

ز روی فالش گویند : کاینت میمونی

ز سایۀ تو بدیدم بچشم خویش که هست

به از هزار هما سایۀ همایونی

گمان می برم که هم ایدون فروشوند بخاک

که هر یکی شده اند از زر تو قارونی

روا مدار که بازی همی کنند بزر

چو سکّه سرزده یی و چو کوره مابونی

بچشم لطف نگر در عروس خاطر من

غنوده در تتق مدح تو چو خاتونی

معانی سخنم در مضیق هر حرفی

چنان که در شکم ماهیست ذوالنّونی

مرا از بخشش تو شکرهای بسیارست

کزوست خطّ من از هر کمی و افزونی

ولیک وقت چنین است و حال میدانی

که من نه مدّخری دارمن و نه مخزونی

نه هیچ وجه درآمد نه راه بیرون شو

نه از مضیغ حوادث گذر به بیرونی

ملوک را چو ز انعام تست وجه معاش

من گدا ز که دارم امید ماعونی؟

بکش صداع گدایان چنانکه ناز ملوک

و گرنه باز ز سر گیر وضع قانونی؟

چو در ترازوی مدحت بوزن آوردم

هزار معنی مطبوع هر یک از گونی

توقّعست که بر سکّۀ عنایت تو

زبهر بنده بطبع آوردند موزونی