گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

جهان فضل و فضایل امام ربّانی

که قایمست بتو قوّت مسلمانی

شهاب چرخ شریعت که گشت خاکستر

ز تاب نور ضمیرت نفوس شیطانی

برای تحفۀ جان می برند دست بدست

جواهر سخنت سالکان روحانی

چو در معالم قدست مسرح نظرت

کی التفات نمایی به عالم فانی؟

چو نیک در نگری کمترینه خاشاکیست

به چشم همّت تو کاینات جسمانی

بلای عالم و شوق من و فضایل تو

بیان پذیر نیاید به نطق انسانی

بسنده ناید باران اشکهای مرا

اگر ز صبر بدوزم هزار بارانی

مرا و شهر مرا پشت پا زدی و شد ی

فرو گذاشته دیوانه را به ویرانی

بپّر علم و عمل می پری بتو نرسد

کسی که هست اسیر قیود نفسانی

مرا که پای ندارم تو دست گیر ارنی

تو خود به پرّ فرشته پری بآسانی

مرا ز دوری جانست این همه غم دل

وگرنه تو بهمه حال مونس جانی

ز لوح سینةۀ من ایت خلوص و دعا

اگر چه می ننویسم چو آب می خوانی

از آنچه بی تو برین جان خسته می گذرد

چگویم و چه نویسم؟ تو خود نکودانی

به التماس چه زحمت نمایمت؟ که تو خود

ز من دریغ نداری هر آنچه بتوانی