گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

منعم بهاء دین که به ذات تو قائمست

هر چ آن ز جنس دانش و فضل و براعتست

کشتی به آب لطف بسی تخم مردمی

زان بر خوری به کام که اصل این زراعتست

در خدمت وزیر ز بهر صلاح من

کار تو گه ضراعت و گاهی شفاعتست

کعبه ست حضرت تو و اندر طواف آن

تقصیر خادم از عدم استطاعتست

دانی که مار و موش شریکند در فساد

و زیاد هر دو کام و زبان را بشاعتست

در قتل موش کوش که اصلیست در جهان

گر زانکه قتل مار زباب شجاعتست

با لطف تو مرا سخنی هست خانگی

فارغ بگویمش که نه مرد اشاعتست

صندوقکی لطیف مرا هست و راستی

مثلش نساخت آنکه زاهل صناعتست

تعجیل می کنند که بفرست ساعتی

من دفع می دهم که نه صندوق ساعتست

فرمان صاحبست که بفرست و حکم او

ناچار در مقابلة سمع وطاعتست

لیک ار بمی فرستم چشمم قفای اوست

ور می کنم توقّف بر من شناعتست

در خدمتش زیان نکنم زانکه حضرتش

جای بضاعتست نه جای اضاعتست

دریاست دست خواجه وگر این بدو رسد

گویم مرا بدریا چیزی بضاعتست

دارم ز جود او طمع سود ده چهل

کز بحر سود یک دو طریق قناعتست

از شاعران عجب نبود این قدر طمع

با آنکه این دعا گو خیر الجماعتست