گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای نکرده به عهد خویش از بخل

شکم یک گرسنه از نان سیر

زین تغابن که نان همی خاید

بینمت سال و مه ز دندان سیر

هر گرسنه که از تو نان طلبد

میرد از نان گرسنه وز جان سیر

افگنی خون چو پسته در دل آنک

دهن او کنی ز بریان سیر

درکشد سفره ات ازو دامن

روی نانت ندیده مهمان سیر

بس که خوان طعام گستردی

کآرزوها شدند از آن خوان سیر

به سفر میروی برو که شدند

از وجودت همه سپاهان سیر

اجل و چاه و گرگ در راهند

رو ببین روی خویش و یاران سیر

کس ز پهلوی تو نخورد مگر

بخورد شیر در بیابان سیر

رو به آب سیاه تا بخورند

قحبه ای چند نان و حمدان سیر