گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

مرا چه حاصل ازین خواجگان بی حاصل

که هیچ کار مرا انتظام می ندهند

نه از دیانت و تقوی شراب می نخورند

که یکدگر را از بخل جام می ندهند

ندانم از کرم آخر چه در وجود آمد

که هیچگونه به دستش زمام می ندهند

جواب قصّة ارباب حاجت از امساک

بجز بواسطة ده پیام می ندهند

شگفت نیست که ندهند تیز در قولنج

که عطسه نیز به وقت زکام می ندهند

چو حنظلست درونشان به شخم آکنده

و لیک هیچ دسومت به کام می ندهند

بهای شعر، اگر نیست جز که سحر حلال

ز مال خویش پشیزی حرام می ندهند

ز ننگ اگر نبرم نامشان سزد کین قوم

ز بخل هر چه توان برد نام می ندهند

دروغ گفتم و انصای راست باید گفت

که هیچ می ندهندم، چرام می ندهند؟

چه چشم دارم ازین منعمان که شاعر را

به صد شفیع جواب سلام می ندهند

کجا روم؟ چه کنم من؟ ز باد شاید زیست؟

که قوت روز بروزم تمام می ندهند

ز کوة می ندهند و کرم نمی ورزند

کتاب می نخرند و اوام می ندهند

پناه سوی قناعت همی برم زین قوم

که اهل خانة خود را اطعام می ندهند

دلا بحکم ضرورت بساز با اینها

چو هیچ جای نشان کرام می ندهند