گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای مرا کرده مشوّش زلفت

وی ز گل ساخته مفرش زلفت

تا که در خسته دل ما پیوست

نیست خالی ز کشاکش زلفت

شد ز بیماری چشمت آگاه

هست از آن روی بر آتش زلفت

روز خوش را دل من شب خوش کرد

تا که او راست شب خوش زلفت

نور خورشید نهان شد چو فکند

سایه یی بر رخ مه وش زلفت

آن چه خطّست که گویی که بمشک

سیم را کرد منقش زلفت

گفتم ان زلف بگیرم یک شب

گشت از اندیشه مشوّش زلفت

گرز حال دل من می پرسی

آنک آنک سوی خودکشی زلفت