گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

نگارا چند ازین پیمان شکستن

ز پیشانی دل سندان شکستن

کمان ابروان در هم کشیدن

وزو در جان من پیکان شکستن

سر زلف تو ان نا تندرستت

که باشد عادتش پیمان شکستن

لبت را رسم باشد گاه خنده

گهر را کار در دندان شکستن

شکر را عیش شیرین تلخ کردن

قدح را خنده اندر جان شکستن

دهانت راست عادت وقت گفتار

زشکّر پستۀ خندان شکستن

دلم زندان غم گشتست و این راست

همیشه عادت زندان شکستن؟

چه مردی باشد اندر عهد بستن

بدشواری و پس آسان شکستن؟

بدین سستی که پیمان تو باشد

بیک ساعت دو صد بتوان شکستن