گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای بتو مملکت و ملّت را

تازه گشته زنو استظهاری

فخر دین صاحب عادل که بشست

دولت تو اثر هر عاری

از کتاب لطفت گل ورقی

وز لباس عدوت شب تاری

نه چو حلم تو بود کم سخنی

نه چو جود تو بود مکثاری

باد بی یاری لطف نزند

صبحدم مروحۀ گلزاری

ابر بی رخصت دستت ننهد

پای بر کنگرۀ کهساری

زد بدست تو کرم بر در بخل

هم ز نوک قلمت مسماری

ای که در نوبت فرماندهیت

جز جهان نیست دگر غدّاری

وی که در عالم دین پروریت

جز جنین نیست دگر خونخواری

اگرت صاحب کافی خوانم

نکند عقل برین انکاری

وگرت آصف ثانی گویم

نبود موجب استغفاری

همه اضداد جهان متّفقند

در زمان چو تو خوب آثاری

بید لرزنده چنان زان سبب است

که برو نام خلافست آری

نکند باده خرابی اکنون

که جهان یافت چو تو معمار ی

در میان هنر و فقر ز زر

کرد اقبال تو شه دیواری

ندمد بی مدد خاک درت

گل حسن از چمن رخساری

نبود بی سخن شکر کفت

بخشش و دانش را دیداری

طوطی عقل شکر خای شود

هر کجا زد قلمت منقاری

جز ز نوک قلمت کس نشنید

که شکر زاد زبان ماری

در ثنای تو زند صبح نفس

که چو من نیست جز اینش کاری

زین سبب چرخ ز خورشید نهد

هر نفس در دهنش دیناری

هان کجایید هنرمندان هین

تیز تر زین نبود بازاری

ای ز خلق آمده بر سر چون چشم

نظری کن سوی ما یکباری

همچو چشم آید بر سر ناچار

هر کجا باشد مردم داری

کار اهل هنر ای صدر جهان

دست در هم ندهد بی یاری

چون نمی دارد شان کس تیمار

هر یکی هست چو بوتیماری

کرمت از پی این طایفه خاص

چه بود گر بکند پیکاری

اندرین عهد که قحط کرمست

بنه از نام نکو انباری

صیت احسان ببهای اندک

می فروشند، بخر بسیاری

رسم بی رسمی گردون دانی

که چنو نیست جفا کرداری

همچو نیشکّر ازو در بندست

هر کجا هست شکر گفتاری

باز با تیغ و کمر چون کوهست

هر گرانجانی و ناهمواری

بارها گفت سخایت که ترا

هست در ذمّت ما ادراری

بده ای خواجه کنون تا برهم

از تقاضای تقاضا باری

هفت سالست بهم پیوسته

رسم داعی که بدی هر باری

غم آنست که، چون در بندم

صد و هفتاد و سه گز دستاری

مدّت عمر تو بادا چندان

که ابد باشد از آن معشاری