گنجور

 
سیف فرغانی

عروس چمن راست زیور شکوفه

سر شاخ را هست افسر شکوفه

کنون بر {سر} شاخ فرقی ندارد

شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه

بفصل خزان بود صفراش غالب

کنون باغ را هست در خور شکوفه

بصد پرده بلبل نواساز گردد

چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه

در آن دم که شاخ آستین برفشاند

همی آر دامان و می بر شکوفه

یکی عاشق نازنین است بلبل

یکی شاهدی نازپرور شکوفه

چو آگه شد از بی نوایی بلبل

ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه

درختان بی برگ را کرد آنک

بسیم و زر خود توانگر شکوفه

برغم زمستان ممسک بهَر سو

گل سیمتن می کند زر شکوفه

بیک هفته چون گل جهانگیر گردد

که سلطان بهارست و لشکر شکوفه

درختست طوبی صفت زآنکه بستان

بهشتست از آن حور پیکر شکوفه

ز نامحرم و مست چون باغ پر شد

ز اَستار غیب آن مستَّر شکوفه

برون آمد و مادر خویشتن {را}

در آورد در زیر چادر شکوفه

شراب از کجا خورد؟! مطرب که بودش؟!

که شاخست سرمست و ساغر شکوفه

چو نقاش قدرت روان کرد خامه

قلم راند بر نقش آزر شکوفه

ز نفخ لواحق شود همچو عیسی

بروح نباتی مصور شکوفه

ازین پس کند شاخ همچون عصا را

چو دست کلیم پیمبر شکوفه

زمین مدتی بود چون خارپشتی

کشیده درون چون کشف سر شکوفه

کنون زینت بال طاوس یابد

چو بگشاد در گلستان پر شکوفه

ازین پیش با خار و خس بود ملحق

که در شاخ تر بود مضمر شکوفه

کنون سبزه را خفته در زیر سایه

در آغوش گل بین و در بر شکوفه

جهان آنچنان شد که هرجا که باشد

کند مست پیوسته قی بر شکوفه

چو آوازهٔ روی آن سروِ گل‌رخ

بگیرد همی هفت کشور شکوفه

ببستان درآی و ببین بامدادان

بیاد گل روی دلبر شکوفه

سهی سرو باغ جمال آن نگاری

که از حسن باغیست یکسر شکوفه

زهی روی تو خوشتر از هر شکوفه

نباشد چو تو خوب منظر شکوفه

ورقهای گل را یکایک بدیدم

ز حسن تو جزویست در هر شکوفه

بآب رخت گر برآید نبیند

از آتش زیان چون سمندر شکوفه

بباغ جمالت که فردوس جان شد

صنوبر دهد میوه عرعر شکوفه

تو آن آهوی مشک مویی که گردد

چو نافه ببویت معطر شکوفه

اگر باد بویت بآتش رساند

کند عود در عین مجمر شکوفه

بیاد تو در قعر دوزخ بروید

از آتش بنفشه از اخگر شکوفه

اگر پرتویی از رخت بر گل آید

مه و آفتاب آورد بر شکوفه

ور از روی خوبت عرق بر وی افتد

برون آید از شاخ شکر شکوفه

وگر بوی زلفت ببستان درآید

چو موی تو گردد معنبر شکوفه

مدد گر ز رویت نیابد برآید

چو برگ خزانی مزعفر شکوفه

صفا گر از آن رخ نگیرد بماند

چو آب بهاری مکدر شکوفه

اگر تو بنزدیک این عاشق آیی

از آن روی تا پا نهی بر شکوفه

ز خاک سر کوی ما گل بروید

بدان سان که از شاخهٔ تر شکوفه

تو چون بگذری از برت گل بریزد

صبا بر زمین گو مگستر شکوفه

گر از خاک کوی تو صابون نسازد

نشوید رخ خود منور شکوفه

بکافور برفی شود زنگی آسا

سیه روی چون داغ گازر شکوفه

بباغ ار درآیی ز بهر نثارت

ایا مر رخت را ثناگر شکوفه

کند میوه را همچو باران نیسان

صدف وار در سینه گوهر شکوفه

رخ از پرده بنمود وز شرم رویت

ایا گل ترا بنده چاکر شکوفه

بیکبار چون مه فرو رفت اگرچه

که یک یک برآمد چو اختر شکوفه

نظر کرد و در گلستان پرتوی دید

از آن روی همچون مه و خور شکوفه

بوصف گل روی تو داستانی

شنود و نمی داشت باور شکوفه

ببادی چنان از هوا اندر آمد

که با خاک ره شد برابر شکوفه

خوهد از پی آنکه روی تو بیند

همه چشم خود را چو عبهر شکوفه

مه و خور بحسنند همشیرهٔ تو

از آن سان که گل را برادر شکوفه

درین فصل گل با چو تو لاله رویی

چو زنبورم افتاده اندر شکوفه

ز وصف گل روی تو گشت شعرم

چو باغ از بهاران سراسر شکوفه

زمستان عشقت درین موسم گل

ز من کس نکردست خوشتر شکوفه

بدل گفت حسنت که در باغ مهرم

اگر میوه داری بیاور شکوفه

ببست این چنین نخل و گفتا ازین پس

ببازار دوران برآور شکوفه

درخت عبارت که شاخش بلندست

یکی میوه دارد معبر شکوفه

بر چون تو سروی که از خاک پایت

همی روید از گل نکوتر شکوفه

درخت گل آور بود نخلبندی

که از موم سازد مزور شکوفه

چو اجزای شعر مرا برفشانی

بریزد ز اوراق دفتر شکوفه

ز لب انگبین می دهی عاشقان را

ازین شعر چون نحل می خور شکوفه

گر از قامتت برنخوردیم شاید

نیاید ز سرو و صنوبر شکوفه

نگارا اگر شاخ وصل تو پنهان

ز من می کند جای دیگر شکوفه

بدین شعر بوسی طمع دارم از تو

طلب می کنم میوه را در شکوفه

مرا کام خوش کن بآب دهانت

که خوش نبود ای دوست بی بر شکوفه

کبوتر بوقتی که دلجوی گردد

کند در دهان کبوتر شکوفه

نظر کن زمانی بباغ ضمیرم

که بی حد برآورد و بی مر شکوفه

درخت افگن دعوی شاعران شد

زبان من آن تیغ جوهر شکوفه

ز بستان خاطر برند این جماعت

برای علف نزد هر خر شکوفه

نه خوش بوی گردد بسعی کس ار چه

کند در دهان غضنفر شکوفه

تو می نشنوی ورنه در گوش عارف

چو طوطیست دایم سخنور شکوفه

بسی بی زبان از دل پاک هردم

همی گوید الله اکبر شکوفه

ز دیوان فطرت خط نور دارد

نوشته بر آن روی انور شکوفه

که عالم همه محضر حسن یارست

یکی از گواهان محضر شکوفه

برافراز اغصان شهابیست ثاقب

مشعشع بروی منور شکوفه

دل پاک را چون صفات مقدس

مذکر ز ذات مطهر شکوفه

کتابیست عالم ز افعال و اسما

وزآن جمله جزویست ابتر شکوفه

اگر درس معنی بخوانی بدانی

که فعلی دگر راست مصدر شکوفه

وگر علم باطن بدانی ببینی

که ظاهر جمالست و مظهر شکوفه

چو تو عندلیب گلستان عشقی

ترا گل میسر مسخر شکوفه

مربع نشین در چمن چون برآمد

ز شاخ مطول مدور شکوفه

مثلث خور از جام عشق و مثنی

سخن می‌سرا بر گل و بر شکوفه

بذین شعر دیوان من هست باغی

بهر فصل در وی میسر شکوفه

هرآنکس که محرور عشقست او را

شراب گلست این مکرر شکوفه

درخت ضمیرت که بارش زرآمد

کند شاخ او در و گوهر شکوفه

ز شعر تو عارف ملالت نبیند

بهشتی کند ز آب کوثر شکوفه