گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

چو خیل زنگ بیار استند صفّ جدال

سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال

فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر

جهان بسفت درافکند عنبرین سربال

نگاه کردم و دیدم عروس گردون را

شده چمان و خرامان بعزم استقبال

فرو گذاشته بر عارض منوّر روز

ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال

فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار

خضاب کرده کف دست را عروس مثال

بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل

بساق پای وی اندر زماه نو خلخال

و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون

نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل

همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار

همی چمید ز پس عود سوز باد شمال

سماک رامح میرفت دور باش بکف

شهاب ثاقب میزد میان راه دوال

بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد

روایت غزلی مطلعش برین منوال

زهی مبارک طالع خهی همایون فال

که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال

شبی که منزل شادی دروست میلامیل

شبی که جام سعادت در اوست مالامال

شبی که هست ملاقات عقل و روح در او

شبی که زهره و خورشید را دروست وصال

بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز

بسان شکّر و عود آمده صواب و محال

چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد

بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال

چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد

جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال

معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی

بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال

بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان

که پیروی کندش عید غرۀ شوّال

شب است زنگی آبستن سرور و فرح

نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال

شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست

که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال

زحل زگلشن نیلوفری فرود آید

محفّه داری او را گرش دهند مثال

برای عزّت خود خواست آفتاب بسی

که از خضاب کسوفش دهند پیک خال

بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ

بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال

ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس

رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال

زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل

ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال

چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش

نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال

کشیدم از سر اندیشه پای در دامن

بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال

بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور

بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال

زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال

زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال

پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین

که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال

تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد

تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال

معالی تو برون از تصرّف اوهام

مکارم تو فزون از توقّع آمال

نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی

شوند قابل جانها هیاکل تمثال

سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند

شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال

زفیض طبع تو کردست بحر استمداد

و گرنه جود تواش کرده بود استیصال

دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست

حسود جاه ترا حرز: ماله من وال

فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم

اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال

شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان

گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال

چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند

اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال

کشد چو آب گریبان نامیه در خاک

اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال

به ابر کردم تشبیه دست در بارت

خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال

کجا برابر دریای درفشان باشد ؟

کسی که خیره همی بیزد آب در غربال

زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر

خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال

فراغتست ترا از وجود هفت و چهار

که هست ذات تو خود عالمی باستقلال

نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو

فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال

یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات

ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال

هم از مآثر عدل تو بینم این که همی

برآید از دل شیر سپهر قرن غزال

بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر

گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال

خرد گواه منست اندرین که چون عیسی

نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال

هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا

همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال

همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات

همیشه تا که دماغست مستقّر خیال

مباد ماه جلال ترا افول و محاق

مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال

خجسته بادت این اتّصال تا جاوید

بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال

زبارگاه تو مصروف باد دست فنا

ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode